کاتیــــــ ــا | ||
با همه ی حس های عجیب وغریب این روزهای دلگیر کنار می ایم اما هنوز نتوانستم این بغـ ـ ـ ـــض لعنــتــی رامهار کنم...این روزها ی بی مخاطب عجیب مرا دیوانه میکنند...این بــغــ ـ ـ ــض چنان در حنجره ام سکنی کرده که دیگر راه را برای خروج هر واژه ای بسته.... من اعتراف میکنم که در برابر این همه سکوت ِ تمام ِ اتم های ِ این سرزمین ِ یخ زده کم اورده ام...من اعتراف میکنم از بی روح شدن این ثانیه های خسته کم اورده ام... عذاب ِ محض است وقتی دیگر ثانیه هایت از هیچ عشقی ملتهب نیست....رنجی ست کشنده وقتی دیگر هیچ کس را نداری تا منتظرش باشی...و مرگ آور است باور اینکه هــیـــچـــــ وقـــــــــــتـــــــــــــــ هیچ کس منتظرت نبوده است...بغض اور است وقتی هیچ کس نیست تا بفهمد تورا... من اینجا در این هیاهوی ادمک های بی احساس ِ به ظاهر عاشق دارم مـــ ی مـــ ی ر مــــ من اینجا در جنگ نابرابر با سکوت ثانیه ها دارم مـــ ی مــــ ی ر مـــــ من اینجا از دخالت این ادمک ها در زندگی ام دارم مـــ ی مــــ ی ر مـــــ من اینجا در این حس بی تفاوتی دارم مــــ ی مــــ ی ر مــــ من اینجا از زخم های دلم دارم مـــ ی مــــ ی ر مــــ من اینجا ازینکه بودن و نبودنم یک رنگ است دارم مــــ ی مــــ ی ر مـــــ روح من از دست ادم ها ازرده شده....روح من کینه ای نیست...کوچک هم نیست...روح من فقط کاسه ی صبرش لبریز شده و تحملش تمام...حالا نمی داند این همه شکایت را کجا ببرد تا برایش نخندند...کجاببرد تا برچسب دیوانگی وافسرده بودن نخورد...دل من ازرده شده،همین! دل من عطش این را دارد که گوش ِ شنوا بشود،نه اینکه دنبال گوش شنوا باشد...روح من هوای کودکی دارد....هوای یک خنده ی بی دغدغه و واقعی روح مرا بفهم.... من اینجا در این کج فهمی ها نسبت به روحم دارم مـــ ی مــــ ی ر مـــــ نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.
**** بغض نوشت:روحم ازرده شده...بفهم...درست عکس العمل نشان بده...روحم دیگر توان ندارد سکوت نوشت:دلم هوای کودکی دارد.... توضیح نوشت::قسمت های مخاطب دارش بی مخاطبه!به خودت نگیر! افسوس نوشت:گوشیمو خاموش کردم تا بفهمن خسته ام،افســـوس...فراموش تر شدم!
[ شنبه 91/4/17 ] [ 11:58 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
آقا بیا بغض رو واژه ها نشسته اینجا هرچی حرمتی بود،همه رو یه جا شکسته
بی تو اینجا شیعه غریبه و دین غریب تو بیا اقا وباش برای قلب ما قریب
آقا اینجا گناها زیاده،ازخدا دوریم وقتی گناه می بینیم،انگاری هممون کوریم
آقا دلامون گرفته،کاسه صبر لبریزه هرچند زمین پرشده از گناهای کبیره
آقا!مهدی!اینجا دوران اخرالزمونه می دونم دروغ وتهمت کار روزوشبمونه
توبیا ونگاهی کن به این دل پریشون توبیا شایدبگیره دلامون کمی سروسامون
آقا من دلم گرفته،دلم نگاهتو می خواد دلم شده پریشون،دل من صداتو میخواد
آقا بی تو رنگی نداره،بی روحه من تو هیاهوی این دنیا دارم میشم دیوونه
آقا بیا دنیا رو نجات بده،حیا رو آب برده آدم تو سرعت گناه، انگاری سر برده...
نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.
*** [ پنج شنبه 91/4/15 ] [ 11:51 صبح ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
دوستان شاید این پست کمی طولانی بشه ولی ازتون خواهش مندم تا اخرش بخونید.تقریبا همه شما می دونید که من خواهر کوچیکتره 4ساله دارم.این پست میخوام داستان زندگیشو بگم ****** سال 85که مستاجر جدید برامون اومد تازه عروسی کرده بودن سال 88 بچه دار شدن و بچشون دوقلو بود.وقتی بیمارستان بستری شد واسه زایمان گفتن که مشکل قلبی داره وسمنان امکان زایمانش نیست چون درصد خطر بالاست.منتقلش کردن تهران و 11خرداد 88، امیر حسین وفاطمه به دنیا اومدن بعد از 15روز که خود این 15روز یه ماجرای مفصل داره مرخص شدن و اومدن خونه.وقتی مرخص شدن زهرا،مادر بچه ها، سرفه های شدید میکرد.دو روز بعد از اینکه اومدن خونه اخر شب سرفه خیلی اذیتش میکنه و میره درمانگاه.درمانگاه هم امپولی بهش میزنن که با توجه به مرض قلبی زهرا حالشو بد میکنه.هرچی میگذره حالش بدتر میشه و تابرسوننش بیمارستان از حال میره و وقتی میرسن دکتر بهشون میگه که زهرا تموم کرده....یه زن 26ساله با بچه دوقلو 17روزه می خوان گواهی فوتش رو امضا کنن که با شوک مجددی که بهش میدن برگرده.این شد معجزه ی اول به زندگی بر میگرده ولی تا 50روز بیناییشو از دست میده و این مدت تمام وقت بیمارستان بستری بود.در این بین بچه ها که دو قلو بودن،پسرشون می مونه پیش مادربزرگش و دختره می مونه پیش ما که صاحبخونه اونا بودیم و هستیم دکترش از بینایی او قطع امید کرده بود که البته بعد 50روز بیناییش بر گشت...اینم شد معجزه ی دوم داستان تا همین جایی که واستون گفتم کلی شرح وتفسیرات داره که من فقط کلیاتش رو واستون میگم تا زهرا عمل باز قلبش رو انجام بده یک سالی میگذره و تواین مدت اصلا توانایی نگهداری بچه هارو نداشت.دراین شرایط فاطمه پیش ما موند و بزرگ شد ومارو به عنوان خانوادش شناخت... زیاد طولش نمیدم.الان اون بچه 3سال و 1ماهشه.الان اون بچه مارو به عنوان خانوادش میشناسه...و ماهم اون رو عین بچه ی خودمون می دونیم حالا مشکل این وسط چیه؟ مشکل اینه که مادرو پدر فاطمه ،بچشون رو میخوان.متاسفانه اصلا بلد نیستن با بچه درست برخورد کنن.اونا میخوان به ازای تمام محبت هایی که ما تواین چندسال به فاطمه کردیم،الان با زور کتک و داد بچه رو پیش خودشون نگه دارن.بچه رو میبرن پیش خودشون،بچه زار میزنه میگه من میخوام برم پیش مامان خودم(منظورش مامان منه) واونا عوض اینکه بهش محبت کنن بچه رو مسخره میکنن و.... صدای گریه بچه خونه ما میاد واینجا مامانم پابه پای بچه اذیت میشه و گریه میکنه....3سالو یک ماه زحمت این بچه رو کشیده.از گل کمتر توخونه ما نشنیده این بچه...هرچی مریض شده خونه ما بوده و هرچی بیمارستان بوده مامان من بالای سرش بوده حالا بعد 3سال و یک ماه اومدن ادعای پدر مادری دارن ومیخوان بچه باروی باز ازشون استقبال کنه.اونم با اخلاق اونا که هربچه ای ازشون فراری میشه... حالا این بین مادر من مونده به عشق به این بچه و ازاون طرف پدر ومادری که واقعا به هیچی جز خود شون فکرنمیکنن... چندبار خواستیم ازخونمون عذرشون رو بخواهیم اما مشاور میگه اینکار تو این سن بچه بدترین کار هستش.... امروز ابجیم چقدر گریه کرد...:( شاید شما نتونید خوب احساس مارو بفهمید.اینکه چجوری میشه بچه ی مستاجر ادم بشه مث بچه ی خودم ادم ولی این اتفاق واسه ما افتاده وخیلی هم درد اوره از شما عزیزان میخوام هرکدوم فکر میکنین نظری دارید که به درد میخوره بهم بگه...واقعا شرایط سختیه.مخصوصا واسه مامانم یه خاطره برای اینکه عمق وابستگیه بچه رو به ما بفهمید: فاطمه تقریبا دو ساله بود که مادرش میخواست بره نیشابور (مادر فاطمه واسه یکی از روستاهای نیشابوره) و میخواست اینبار فاطمه رو هم ببره.چون از وقتی فاطمه به دنیا اومده بود ÷دربزرگ مادریش اون رو ندیده بود(نهایت مهر ÷دربزرگی)!!!! ازوقتی بچه رو بردن،اونجا تب شدید کرد....چند روز همین طور گذشت و روز به روز حال فاطمه بدتر میشد.هیچ کاری هم نمی تونستن واسش بکنن واونجا هم هرچی بردنش دکتر نفهمیدن علت تب شدیدش که قطع هم نمی شد چیه بعد از تقریبا4 یا5روز مادر بزرگ فاطمه با قطار اومد بچه رو تحویل ماداد!!!!!! شاید فکرکنید دارم اغراق میکنم ولی باورکنید از وقتی فاطمه رسید تو بغل مامانم دیگه هیچ اثری از تب نبود!!!!مادر بزرگش ازتعجب داشت شاخ در می اورد میگفت این بچه تمام این چند شب رو کگه نیشابور بوده نخوابیده وتا خوابش می برده انگاری خواب بد میدیده و از با جیغ از خواب میپریده!میگفت عجیبه الان این جور راحت خوابیده و اثری هم از تب نیست!!!! تو دلم گفتم خیلی هم عجیب نیست...اون تب بخاطر دوری از کسی بوده که فاطمه مادر خودش می دونه و حتی از من هم بیشتر بهش وابسته است... اینم عاقبت اینکه فاطمه رو از خودمون دور کنیم...انصافه بچه به این روز بی افته؟
نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.
*** یا از دست داده ای.... [ یکشنبه 91/4/11 ] [ 10:19 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
توضیح نوشت:این طور به خط خطی هایم نگاه نکنید می دانم بازهم غمگین اند *** می دانم دلت از من گرفته خدایا می دانم دلت از توبه کردن وتوبه شکستن هایم گرفته می دانم دلت از بدی هایم گرفته می دانم دلت از خستگی ممتد لحظه هایم گرفته می دانم... ولی خدایا...کمی هم به من ِ سرگشته حق بده من دراین هیاهو،دراین همه شلوغی واین همه بی احساسی و بی تفاوتی و این همه سنگدلی دنبال گمشده ای هستم که نمی دانم کیست و از کجا امده و مقصدش کجاست من دنبال گمشده ای هستم برای حال سرگشته ام تا بفهمد مرا و لمس کند احساس من را و بداند ناگفته هایم را خدایا...من به اندازه های تمام ثانیه های زمان از دوست داشتن واهمه دارم وحس میکنم حس شیرین دوست داشته شدن به همان اندازه از من دور است.... خدایا...دلم میخواهد یک شب را در اغوش تو وبا لالایی تو به خواب بروم... چشم هایم عطش یه دم خواب عمیق دارند شب زنده داری برای چشم براه مانده این گمشده دارد ان ها را از پا می اندازد خدایا...دلم برای چکه ای زندگی،برای کودکی،برای خنده،برای هر حس شیرینی تنگ است خســــــــتــ ـ ـ ـــــه امـــــــــــــ میخواهم چشم هایم را ببندم و همه افکار را از ذهن اشفته ام دور کنم میخواهم لحظه ای تهی باشم از هر حس و خیالی خدایا...دریــــــــــــــابـــــــــــــــ ـ ـــ ـ ـــــ من ِ سرگشته را...
نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.
*** یا از دست داده ای....
[ جمعه 91/4/9 ] [ 8:31 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
تاجایی که با احساسم بازی شد صبوری کردم ولی شخصیتم....نه! این یکی دیگر برایم قابل هضم نیست تحمل تنهایی بهتر است از تحمل *تن ها یی* که روحشان با دیگریست... من شخصیتم را لازم دارم بزرگوار... من هستم و خدای خودم...ودیگر هیچ... **** *برای مخاطبی خاص که نمی دونم میخونه یانه.اگه خوند لطفا بگه*
[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 10:43 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |