سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاتیــــــ ــا
 
لینک دوستان

دوستان شاید این پست کمی طولانی بشه ولی ازتون خواهش مندم تا اخرش بخونید.تقریبا همه شما می دونید که من خواهر کوچیکتره 4ساله دارم.این پست میخوام داستان زندگیشو بگم

******

سال 85که مستاجر جدید برامون اومد تازه عروسی کرده بودن

سال 88 بچه دار شدن و بچشون دوقلو بود.وقتی بیمارستان بستری شد واسه زایمان گفتن که مشکل قلبی داره وسمنان امکان زایمانش نیست چون درصد خطر بالاست.منتقلش کردن تهران و 11خرداد 88، امیر حسین وفاطمه به دنیا اومدن

بعد از 15روز که خود این 15روز یه ماجرای مفصل داره مرخص شدن و اومدن خونه.وقتی مرخص شدن زهرا،مادر بچه ها، سرفه های شدید میکرد.دو روز بعد از اینکه اومدن خونه اخر شب سرفه خیلی اذیتش میکنه و میره درمانگاه.درمانگاه هم امپولی بهش میزنن که با توجه به مرض قلبی زهرا حالشو بد میکنه.هرچی میگذره حالش بدتر میشه و تابرسوننش بیمارستان از حال میره و وقتی میرسن دکتر بهشون میگه که زهرا تموم کرده....یه زن 26ساله با بچه دوقلو 17روزه

می خوان گواهی فوتش رو امضا کنن که با شوک مجددی که بهش میدن برگرده.این شد معجزه ی اول

به زندگی بر میگرده ولی تا 50روز بیناییشو از دست میده و این مدت تمام وقت بیمارستان بستری بود.در این بین بچه ها که دو قلو بودن،پسرشون می مونه پیش مادربزرگش و دختره می مونه پیش ما که صاحبخونه اونا بودیم و هستیم

دکترش از بینایی او قطع امید کرده بود که البته بعد 50روز بیناییش بر گشت...اینم شد معجزه ی دوم

داستان تا همین جایی که واستون گفتم کلی شرح وتفسیرات داره که من فقط کلیاتش رو واستون میگم

تا زهرا عمل باز قلبش رو انجام بده یک سالی میگذره و تواین مدت اصلا توانایی نگهداری بچه هارو نداشت.دراین شرایط فاطمه پیش ما موند و بزرگ شد ومارو به عنوان خانوادش شناخت...

زیاد طولش نمیدم.الان اون بچه 3سال و 1ماهشه.الان اون بچه مارو به عنوان خانوادش میشناسه...و ماهم اون رو عین بچه ی خودمون می دونیم

حالا مشکل این وسط چیه؟

مشکل اینه که مادرو پدر فاطمه ،بچشون رو میخوان.متاسفانه اصلا بلد نیستن با بچه درست برخورد کنن.اونا میخوان به ازای تمام محبت هایی که ما تواین چندسال به فاطمه کردیم،الان با زور کتک و داد بچه رو پیش خودشون نگه دارن.بچه رو میبرن پیش خودشون،بچه زار میزنه میگه من میخوام برم پیش مامان خودم(منظورش مامان منه) واونا عوض اینکه بهش محبت کنن بچه رو مسخره میکنن و....

صدای گریه بچه خونه ما میاد واینجا مامانم پابه پای بچه اذیت میشه و گریه میکنه....3سالو یک ماه زحمت این بچه رو کشیده.از گل کمتر توخونه ما نشنیده این بچه...هرچی مریض شده خونه ما بوده و هرچی بیمارستان بوده مامان من بالای سرش بوده

حالا بعد 3سال و یک ماه اومدن ادعای پدر مادری دارن ومیخوان بچه باروی باز ازشون استقبال کنه.اونم با اخلاق اونا که هربچه ای ازشون فراری میشه...

حالا این بین مادر من مونده به عشق به این بچه و ازاون طرف پدر ومادری که واقعا به هیچی جز خود شون فکرنمیکنن...

چندبار خواستیم ازخونمون عذرشون رو بخواهیم اما مشاور میگه اینکار تو این سن بچه بدترین کار هستش....

امروز ابجیم چقدر گریه کرد...:(

شاید شما نتونید خوب احساس مارو بفهمید.اینکه چجوری میشه بچه ی مستاجر ادم بشه مث بچه ی خودم ادم ولی این اتفاق واسه ما افتاده وخیلی هم درد اوره

از شما عزیزان میخوام هرکدوم فکر میکنین نظری دارید که به درد میخوره بهم بگه...واقعا شرایط سختیه.مخصوصا واسه مامانم

یه خاطره برای اینکه عمق وابستگیه بچه رو به ما بفهمید:

فاطمه تقریبا دو ساله بود که مادرش میخواست بره نیشابور (مادر فاطمه واسه یکی از روستاهای نیشابوره) و میخواست اینبار فاطمه رو هم ببره.چون از وقتی فاطمه به دنیا اومده بود ÷دربزرگ مادریش اون رو ندیده بود(نهایت مهر ÷دربزرگی)!!!!

ازوقتی بچه رو بردن،اونجا تب شدید کرد....چند روز همین طور گذشت و روز به روز حال فاطمه بدتر میشد.هیچ کاری هم نمی تونستن واسش بکنن واونجا هم هرچی بردنش دکتر نفهمیدن علت تب شدیدش که قطع هم نمی شد چیه

بعد از تقریبا4 یا5روز مادر بزرگ فاطمه با قطار اومد بچه رو تحویل ماداد!!!!!! شاید فکرکنید دارم اغراق میکنم ولی باورکنید از وقتی فاطمه رسید تو بغل مامانم دیگه هیچ اثری از تب نبود!!!!مادر بزرگش ازتعجب داشت شاخ در می اورد میگفت این بچه تمام این چند شب رو کگه نیشابور بوده نخوابیده وتا خوابش می برده انگاری خواب بد میدیده و از با جیغ از خواب میپریده!میگفت عجیبه الان این جور راحت خوابیده و اثری هم از تب نیست!!!!

تو دلم گفتم خیلی هم عجیب نیست...اون تب بخاطر دوری از کسی بوده که فاطمه مادر خودش می دونه و حتی از من هم بیشتر بهش وابسته است...

اینم عاقبت اینکه فاطمه رو از خودمون دور کنیم...انصافه بچه به این روز بی افته؟

فدای آبجیم...

 

نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.


 نجوای2 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید...

***
بغض نوشت:گاهی نمی دانی ازدست رفته ای

یا از دست داده ای....


[ یکشنبه 91/4/11 ] [ 10:19 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

و مَ.ن معنی بعضی شعرها را دیر می فهمم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ...
امکانات وب


بازدید امروز: 36
بازدید دیروز: 104
کل بازدیدها: 233948