سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاتیــــــ ــا
 
لینک دوستان

آسمان حوصله ابریست...

امروز رسماباتمام آرزوهایم خداحافظی کردم.وباتمام تلخی برایش نوشتم خدانگهداربرای همیشه.

خداوندا.ای که عظمتت درنگاه کوچک من نمی گنجد.تنها آرام بخش روح آشفته ام باش که حس تلخ سرگردانی و فراموش شدن تاروپودجانم رابه لرزه درآورده.

حالاکه حس تلخ نبودنت رابه جان خریدم بدان که دیگراثری ازاین خسته نخواهی دید.چیزی ازمن نخواهندماندجزخاطرات شیرین وپرحسرت گذشته که انگارآن هارا خیلی قبل هابه بادداده ای!هرپایانی رابرای برای ((ما)) بودن تصورمی کردم جزاین را...حقیقت رابخواهی اصلاپایانی راتصورنمی دیدم.روزی من بودم و توبودی وحس دیوانه کننده ی خواستنت وچشمان حسرت زده ی دیگران...امروز من مانده ام وسایه ام وتمنای ویران کننده ی برگشتنت ودل حسرت زده ی من....

ولی دیگرنمی خواهم ازخواستنت بگویم.می خواهم بگویم من رفتم.باتنی خسته ترازفبل وروحی که بانسیمی متلاشی می شود.می خواهم بگویم بدان که مدیون دلی که شکستی هستی....بگویم من شکستم ولی مهم نیست.توکه معنای واقعیه دوست رانشانم دادی!!!!توکه معرفت رابه وضوح برایم تعریف کردی!!!!ولی انصاف این بودکه حداقل یک بارمی گفتی که می دانی چه کردی بامن.حتی نتوانستی مدتی باکلمه هابازی کنی وتظاهرکنی که هنوزمهمم...همیشه رو بازی کردی واین بارهم مثل همیشه نشان دادی که بین من وهمه عوام هیچ تفاوتی نمانده.

باورکنی یانه،من دیگراختیار اشک هایم راندارم.من هم همیشه رو بازی کردم.پس بدان باکلمه هابازی نمی کنم.لرزش دست هایم رانمی بینی؟ متوجه این همه لاغرشدنم نشدی؟متوجه نشدی که چقدراعصابم ضعیف شده؟متوجه نشدی اون چیزی که گفتم توسینم مونده وعقده شده چیه؟متوجه نشدی که ضعف روحیم به جسمم هم فشارآورده؟

چی دارم میگم من؟کی واسش مهمه که میگم؟

حرف آخر:اون پونه ای که می شناختی، دوستت(!!!!) خیلی وقته که مرده!!!! شرش کم...نه؟ من بی انصافم؟بی منطقم؟بی معرفتم؟بدم؟ بذار خیالت روراحت کنم نازنین!این پونه اصلا آدم نیست.راستی می دونی که همیشه من باخودم قهرمی کنم وهمیشه کاردستم داده.وامروز باخودم قهرکردم...حالاببینیم اینبارچه بلایی سرم میاد وکجاازحال میرم...

·                     میروم خسته و افسرده و زار

·                          سوی منزلگه ویرانی خویش          

·                               به خدا می برم از شهر شما

·                                   دل شوریده و دیوانه ی خویش

·                                        می برم که در آن نقطه ی دور

·                                              شستشویش دهم از رنگ گناه

·                                            

 

 

 

 

 

 

یه سوال!!!آلان بادیدن بارون یادچی می افتی؟

 


[ چهارشنبه 89/7/28 ] [ 10:40 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ ]

خداجونم!من می خوام بگم دنیاقشنگه،شابایدزندگی کرد،این دنیاارزش غم خوردن نداره یابه قول عزیزم زندگی 100سال اولش سخته ولی نمیشه.میخوام بگم آسمان آبیست یاامروز روعشقست...ولی حقیقت اینه که اینجاهیچی قشنگ نیست.اینجاآسمونش آبی نیست.اینجاحتی هوا واسه نفس کشیدو جیره بندی شده...خداجون این گره ای که توکارم افتاده فقط به دست توبازمیشه.خدایا...به حماقت من نگاه نکن،به گناه کاریه من نگاه نکن،به بزرگواریه خودت نگاه کن وببخشمو کمکم کن.

به نام آنکه دوست را آفرید، عشق را،
رنگ را... و به نام آنکه کلمه را آفرید.
توی این شهر غریب، گاهی که دلم به اندازه تمام غروبها می گیرد
وقتی بین این همه آدم جور واجور خودمو تنها می بینم
چشمامو فراموش میکنم...
به قلبم می نگرم و همه چیز را به عهده او می گذارم
فقط اوست که از این حقیقت پنهاه در قلبم آگاهی دارد
 
ای کاش قلبها.... در چهره بودند
ای کاش می دانستیم دستهای عشق چه معجزه گریست
و ای کاش می شد زمان و سرنوشت را از سر نوشت
لحظه ها را دیوانه وار ورق می زنم و هرکجا که قلبم نمی تپد،
صفحه ای پاره میکنم و باز ورق میزنم...
شاید در آخر این کتاب به صفحه وصال برسم
آری، بی اختیار و رق می زنم چون هراسانم...
از فاصله ها نفرت دارم و از سفر خسته
نازنین، فاصله همه چیز را می شکند،
بیخود نیست که ابرها از دوری زمین همیشه می گریند!
اما دریغ که گریه دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
دریغ که نمی توانم نامت را فریاد بزنم و شیشه سکوتم را بشکنم
 
من از تراکم ابرهای سیاه می ترسم
من از فاصله بین ابرها می ترسم
ای بهترینم، من از فاصله می ترسم و کسی
دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا اشکهای سرازیرم را در دل شب نمی بیند
جنس هر اشک خود شیشه ای از عشق است
گویند که شیشه ها عاشق نمی شوند
ولی وقتی روی شیشه بخار گرفته ای نوشتم دوستت دارم؛
گریست....
از دوریت قلبم نیز بی اختیار میگرید...
قلبی که شیشه ای نیست، ولی در سکوت و
دوریت در در آن طرف مرزها می شکند
چشمانم در فراغت به نقطه ای دور در سرخی غروب می نگرند
و در انتظار برگشت خورشید هستی بخش تا هنگام طلوع
معنای سرخی عشق و تاریکی فاصله را تجربه می کنند
 
با این همه، نازنینم، این تمام واقعیت عشق نیست
از هر دل کوه، کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوسی به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ایی در پایانش نباشد
از چهار فصل دست کم یکی که بهار است
و من هنوز تو رادارم......

 


[ چهارشنبه 89/7/28 ] [ 1:11 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ ]

همیشه تلخ بودم وتلخ نوشتم.وشایدهمین بود چیزی که همه راازمن خسته می کرد وثانیه هایم راازهمه چیزخسته تر...ولی من،پونه ی خسته دیشب باخدای خودعهدبستم که دیگرتکرارنشوم وتلخ نگویم..دیگرزبان به شکوه نگشایم و عشقم باشدوخدایم...من خدایی دارم که داشتنش برابراست باهمه ی نداشته ها.

می خواهم ازشیرین ترن لحظه ی زندگیم بنویسم.لحظه ی حضوردرآغوش پرمهرخداوند...لحظه زیبایی که شایددیگرتکرارنشود...وقتی داشتم میرفتم به این سفربه خداگفنم:خدایااگرآدمم نکردی من روبه شهرم وبه خونه م برنگردون.برگشگشتم.نمی دونم خدادعام رومستجاب کرده؟؟؟

14تیر89/هتل الماسه العربیه/مکه

بازبرای تومی نویسم.برای توکه روح کلمات مرالمس می کنی ومی توانی به دنیای من قدم بگذاری.همیشه نوشتم ازرویای باتوبودن.ازاینکه چقدردوست دارم دستم رادردستانت بگذاری واجازه دهی لمس کنم حضوربی همتایت را.وحالادنیای من پرشده ازنام زیبایت وباتمام وجودم حس کردم طعم جنون انگیزحضورت را.چگونه دیگرفراموش کنم طعم شراب عشقت راکه از می خانه ی خودت به رگ هایم تزریق کردی؟عطش خواستنت درمن شعله ورتراز پیش شده.مجنون ترازپیشم کردی وبایدبا یادلیلایی که معلوم نیست دیگربه من اجازه ی دیداردهدآواره ی بیابان هایی شوم که هرتکه اش خاری ازجنس نفاق که گل های دوری ازآن می رویدبردلت می نشاند.

می دانی درخانه ات رابرروی چه کسی گشوده ای؟گدایی که برایت فقط اشک پشیمانی آورده.محبوبم!مرادریاب.نگذاروجودم اسزطوفان زمین شودورنگ هاگرفتارش کنند.حالاکه مراآورده ای ودرآغوش پرمهرت جاداده ای نگذارلحظه ای ازتوبهترینم غافل شوم.توکه تنهاکسی هستی که می توانی مرابفهمی وازچشم هایم بخوانی که چقدربه حضورگرمت محتاجم.

یگانه زیبای من!تواگربی من بشوی،تویی.من اگربی توبشوم،هیچم.نگذاربی تو،درکنارسایه های سرددروغ وریابه نیستی کشیده شوم.بگذاردر آغوشت بمانم.غیرازاینجا،هرجای آن زمین،بوی تکرارمی دهد ومن ازتکراربیزارم.من که یکبارپادر بهشت گذاشته ام حالاچگونه درآن برزخ سرکنم.

اگرآرامش بعدازاین سفرنبودخدامی دونه تواین شرایط چی میشدم!!!!بعدازاین آرامش مهمترین چیزی که تاعمردارم فراموشش نمی کنم دعای خیری بودکه یه دوست عزیزلحظه ی آخرخداحافظی واسم کرد.چقدرتلخ بودلحظه ی وداعوباورمون نمی شدکه بایدجدابشیم.

وای که چه حالی داشت طواف وداع...بعدازنمازصبح وتوتاریک روشن هوا...وچقدردلم می خواست که هنوز فرصت داشتم.وقتی واسه بارآخرسرم روگذاشتم روپرده ی خونه ت...هیچکی نمی دونه اون لحظه چه حسی داشتم.بعدازنمازطواف وداع فهمیدم حاج آقاچراگفته بودسرتون روبندازیدپایین وبیاییدبیرون.مگه میشه آدم چشمش به خونه ت باشه وبتونه ازت دل بکنه؟

تمام راه ازمسجدالحرام تاهتل چشمام بسته بود وتسبیح کربلاتودستم.چه گریه ای کردیم تومراسم خداحافظی.خیلی وقت بوداین جوری ازته دل گریه نکرده بودم.

الوداع ای شهرختم المرسلین

الوداع ای قبله ی اهل یقین

الوداع ای محبت وحی جلیل

الوداع ای آستانه جبرئیل

الوداع ای بانوی غیب وشهود

ای بهشت وحی رایاس کبود

الوداع ای خانه های دردوداغ

الوداع ای 4قبربی چراغ

الوداع ای تربت ام البنین

الوداع ای همسرحبل المتین

فاش کن عصمت کبری کجاست؟

تربت گمگشته ی زهراکجاست؟

الوداع ای تربت ختم رسل

الوداع ای خاک پای عقل کل

خدایا امیدوارم این باراول وآخرم نباشه که لایقم کردی....همسفرخوبم.هرجاکه هستی امیدوارم همون خدایی که می دونم خیلی دوست داره پناهت باشه...


[ یکشنبه 89/7/25 ] [ 7:58 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ ]

اتفاقاتی که ازحذف وب قبلیم تاالان روبخوام بگم یه کتاب میشه.کتابی که خوندش فقط خستگی داره و...

آدم وقتی واسه اونی که ازهمه دنیاواسش عزیزتره میشه یه آدم خاص به انتهای آرزوش رسیده.تمام هستیش میشه وهمون یه آدم.وثانیه هاش میشه شیرین ترین لحظه های عمرش.دیگه حل هرمشکلی وتحمل هرحرفی واسش اسون میشه.میرسه به اوج...و وای ازاون لحظه ای که عزیزش توهمون اوج ناغافل رهاش کنه...!سقوط...اولین ضربه ی من همین سقوط بود.چیزی که بااینکه عزیزم خیلی ساده فرضش کرده ولی من هنوزنتونستم هضمش کنم.باهمه ی علاقم ازدست اونی که همه ی دنیارومیدم تااوبخنده دلخورم...

فدای تو:خیلی بهم برخورده...ولی مهم نیست.همیشه اون چیزی که مهم نبوده من بودم.کاش می فهمیدی چقدربهت احتیاج دارم...

دومین ضربه وقتی اتفاق می افته که می بینی وقتی تنها عزیزت کنارت میذاره دیگه هیچکی رونداری!!!!! پس کجان اون همه آدمی که اسم دوست رویدک میکشیدن؟اینجاس که می فهمی همشون رفیق روزهای راحتن!توسختی که برسه هیچکی نیست که بگه دستاتوبده به من!امیدت ناامیدمیشه.ازاون به بعدبااینکه مجبوری درکنارهمشون زندگی کنی ولی ته دلت می دونی که هیچکدوم اینانمی تونن مرهمی باشن واسه قلبت...ازهمه دوستات میبری...

حالاچه حال وروزی پیدامیکنی وقتی تنهای تنهامیشی؟

سومین ضربه ی اساسی رووقتی میخوری که وسه بارچندم بهت ثابت میشه که چقدردستت بی نمکه.وقتی که می خوای جلواشتباه یکی روکه واست مهمه بگیری ودرعوضش چی نصیبت میشه!!!!جالب اینه که همیشه هم من میشم آدم بده قصه!واقعامشکل ازمنه؟یعنی من اینقدربدم؟اینقدرغیرقابل تحمل؟هرچندوقتی عزیزترینت توزندگیت ازت میبره دیگه ازبقیه هیچ انتظاری نیست..

خب!حالامن بایدچیکارکنم؟خودم موندم وخدای خودم!هرروز زنگ میزنم به امام رضا وفقط می تونم حرفام روباگریه بگم.چشمامومیبندمو خودم روتو مسجدالنبی ومسجدالحرام میبینم.سعی میکنم خاطرات لحظه حضوررو دوباره توذهنم لمس کنم.

خسته ام ازهمه این ثانیه ها...تنهاهمدم شده گریه هام.چه باورکنی چه نکنی.نگوچرابدقضاوت میکنم یابی انصافم.وقتی حال وروزم روبهت میگم وبازبی تفاوتی...یعنی چی؟??????????????????


[ جمعه 89/7/23 ] [ 12:47 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ ]

سکوت سرد فاصله ها تنم را میلرزاند ، به یاد روز هایی که بودنت را نفهمیدم . . .

 

تاحالاشده حس کنیدوجودتون نادیده گرفته شده؟که فراموش شدید؟که دیگه جایی واسه موندن ندارید؟

نمی دونم به کدوم گناه دارم مجازات میشم!نمی دونم دارم تاوان چی رو‍دارم پس میدم...

هربارکه کودکانه دستی راگرفتم گم شدم...انقدرکه درمن هراس گرفتن دستی هست?ترس ازگم شدن نیست...من بارها گم شدم ودیگه به هیچکس اعتماد ندارم...

خدایا...چرادست من اینقدربی نمکه؟هربارخواستم کمک کنم یه اتفاق بدافتاد.وحالا...

من قبلاباهمین آدرس وب داشتم ولی به دلایلی حذفش کردم وحالا دوباره اومدم ولی هیچ شباهتی به پونه ی قبلی ندارم...واسم دعاکنید...

 


[ پنج شنبه 89/7/22 ] [ 11:1 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

و مَ.ن معنی بعضی شعرها را دیر می فهمم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ...
امکانات وب


بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 233306