سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاتیــــــ ــا
 
لینک دوستان

تو از راه می رسی

جاده منتظر ست

و ماه چشم به راه

تو از راه می رسی

فقط کمی دیر کرده ای ...

تو چشم هایم را پشت پلک شب جا نگذاشته ای ...

نفس نمی رسد به بغض هایم

تو بی هوا

مرا بین دنیای بی هوا رها نکرده ای

تو فقط

کمی دیر کرده ای ...

 


[ یکشنبه 92/10/29 ] [ 3:25 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]

تب دارم

هذیان می گویم

چشم هایم را برای یک لحظه بیشتر دیدنت باز نگه میدارم 

می بینی اما ...

تمام دلشوره و نگرانی ات را پشت بلورهای ِ یخی ِ چشمانت پنهان کرده ای

تمام  ِ تلاشت را برای تصادف ِ نکردن ِ دوباره ی ِ نگاهمان می کنی

کیفت را روی دوشت تنظیم میکنی

شال گردنت را مرتب میکنی

و می روی ....

و من هنوز تب دارم

و هنوز نامت را هذیان می گویم ...

در را که پشت سرت می بندی

چشم هایم بسته می شوند

جای ِ نبودنت که دیدن ندارد ....

پشت پلک هایت باید باران شد و بارید

بغض شد و ...

بفهم که این تب با این داروها قطع شدنی نیست

بفهم که داروها را سر ساعت خوردن یا نخوردن فرقی ندارد

بفهم که این تب ....

هذیان می گویم ...

هر شب بین ِ بیداری های ِ بغض آلودم نامت را هذیان می گویم

خواب سراب ست

به بودنت رنگ می دهد

 صدا می دهد

خنده می دهد

اما ...

صبح که دوباره با خورشید چشم در چشم می شوی .....

باز تب میکنم 

و

نامت را هذیان می گویم ...

تب میکنم نبودنت را ...

ماه نوشت :

قرار بود فقط ماه باشی

نه این همه دور

نه این همه دست نیافتنی ...

تب نوشت :

تب دارم ...


[ سه شنبه 92/10/24 ] [ 11:35 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]

نشسته ام و برای بار اِنم دو دو تا میکنم

و هربار به جواب که نمیرسم هیچ

از جواب دورتر می شوم

منطق سرشان نمی شود این حس های آشفته

 نمی فهمم !

بودنم باعث سر درد هایت ... کلافگی هایت 

نبودنت باعث بغض خواب هایم ... بی خوابی هایم ...

نمی دانم درست چند شب ست که شب ها دیگر 

هیچ جیرجیرکی صدای شب را خط خطی نکرده

نیستی

و

تمام معادلات زندگی بهم خورده

و

من گَُم شده ام بین هزار فکر بی سر و ته  ِ ختم شده به "تو "

جواب ِ این همه بغض ِ نشکسته را چه کسی میخواهد بدهد ... ؟

و میدانم که تو خواهی گفت

دیوانگی هایم ...

 

تمام می شوم این روزها

اشفته نوشت :

پراکنده نوشت هایم را سرزنش نکنید ....


[ جمعه 92/10/20 ] [ 11:33 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]

در فکر یک خودکشی ِ هُنَریم !

مُردن فقط این نیست که چشم هایت را به روی اُُکسیژن ببندی

و از لج دنیا

دیگر پِلک های ِ بودنت را به روی خورشید باز نکنی

همین که آنقدر خودت را در زندگی غرق کنی

که فراموش کنی یه انسانی و نه آدم کوکی

یعنی مَُردن ...

من چشم هایم را به روی تمام  ِ لحظه های ِ مَسموم بی تو بودن می بندم

ثانیه ثانیه ی ِ نبودنت را

طوری زندگی میکنم

که پشیمان شود از گرفتن تــو از م.ن

رفتنت

ظُلم بزرگی بود در حق یاس های این باغچه

که بعد آن دیگر یادم رفت آن ها هنوز زنده اند و آب می خواهند ...

ببین برنامه قشنگی چیده ام برای یک خودکشی هنرمندانه !

دانشگاه - کلاس نقاشی - کلاس بافتنی - کلاس خطاطی - شروع کلاس های خصوصی و ....

به نظرت تمام این ها می توانند کاری کنند که دیگر با خورشید چشم در چشم نشوم؟

یا شب ها ماه بازخواستم نکند؟

هرچند ...

به جان واژه ی ِ انتظار قسم

وقتی این حجم  ِ سنگین ِ زندگی آوار شود روی سر ثانیه ها

و در کنار هر لحظه

سم  ِ نبودنت را به جان ثانیه ها تزریق کنند

نفس را از پا در می آورد ...

این یک خودکشی هنرمندانه ست ...

نبودنت ظلم بزرگی ست در حق یاس های باغچه ...

سرگردان نوشت :

نمیدونم چی نوشتم ...

 


[ یکشنبه 92/10/15 ] [ 11:14 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]

حالا دیگر اوضاع فرق کرده ست

خاطراتت را می گذارم لب ِ طاقچه ی ِ دلتنگی

و یک شب

قبل بیدار شدن ِ خورشید

با تاریکی ِ آسمان یکی می شوم

شیطنت هایم را بغض کردم

خنده هایم را درد

می خواهم دیگر نقش ادم های ِ فعال ِ جدی ِ مصمم را بازی کنم

می دانم ! به من نمی آید!

اما دیدی که قاب شیطنت هایم را شکستند ...

نقش ادم های ِ فعال ِ جدی ِ مصمم را بازی میکنم

و هرشب تمام خستگی هایم را می گذارم کنار پنجره

و خاطرات روزانه را برای ِ خاطراتت تعریف میکنم

باید یا علی"ع" بگویم و بلند شوم

خانه ی ِ تو تا خانه ی ِ من فقط چند شهر فاصله ست!

اخر داستان ما که رسیدن نیست می دانم

اما می تواند مرا به خیلی جاها برساند

اخر بغض های من که خنده نیست می دانم

اما می تواند اشک شود ، بشوید ، زلال شوم ...

مراقب چشم هایت باش ... غبار نگیرد که دلم ...

دل ِ تو که دستی به آسمان دارد

اسمانی تر شود

هرشب به ستاره ها شب بخیر بگو دلتنگت می شوند به جان اقاقی ها

یادت نرود هر روز از زیر قرآن رد شوی

وَِ اَن یَکاد ها را من خودم می خوانم

این ها وصیت های ِ اخر سفر ست

ببین ! دارم می روم ! خاطراتت منتظرند ...

آخر قصه ما رسیدن  نیست می دانم

اخر قصه ی ما رسیدن نیست ... میدانم


[ دوشنبه 92/10/9 ] [ 2:41 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

و مَ.ن معنی بعضی شعرها را دیر می فهمم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ...
امکانات وب


بازدید امروز: 170
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 236682