کاتیــــــ ــا | ||
تو میبینی که ایستاده ام در بی راهه تو میبینی که گم شده ام تو میبینی که خسته ام تو میبینی که کم آورده ام تو مبینی که دیگر طاقتم نیست تو میبینی تو همه چیز را میبینی مگر خودت نگفتی هروقت صبوری به نهایت خود رسید اجابت میکنی؟ اجابتم نمیکنی؟ حتی حالا که دارم تمام می شوم ؟ حتی حالا که دارم راهم را گم میکنم ؟ نجاتم نمی دهی؟ نجاتم نمی دهی از این تباهی؟ هرشب خواب سقوط می بینم دارم از دست می روم دست هایم را بگیر جز تو کسی را ندارم ... خدای ِ همه ی ِ بی پناها ...
درد نوشت : راستش این ایام خجالت میکشم بروم عزاداری مادر ... بست نشسته ام کنج خانه ... بی راهه نوشت: خدایا ... دارم بی راهه می روم ... [ جمعه 92/12/23 ] [ 7:55 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
این روزها به تمام ثانیه هایم نمره زیر ده میدهم همین روزهاست که زندگی را مشروط شوم ...
درد نوشت : از خود ِ این روزهایم راضی نیستم ... بغض نوشت : شاید بین نذر من و جواب استخاره و کنسل شدن سفر ربطی بود ...
[ پنج شنبه 92/12/22 ] [ 5:6 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
نکات قبل از خواندن ! لطفا ... لطفا ... وباز هم لطفا ! از این به بعد وقت خوندن پست های این وبلاگ فراموش کنید که صاحب این خط خطی ها رو میشناسید ! فکر کنید وبلاگ غریبه ست ... ممنون ...
******* دست شده ام از زندگی طوری که انگار هر لحظه آماده ی رفتنم ... و دیگر هیچ کار نیمه تمامی در این دنیا برای دلم باقی نملنده اکسیژن دیگر پاسخ گوی این حجم عظیم دلتنگی نیست واژه هایم راکد شده اند ... حس ِ تکرار تاریخ دارد می کُشد مرا ... حس تکرار روزهایی که حس سرگردانی مرداب ِ فروبردن روحم میشد ... دوباره سرگردان دوباره راه گم کرده دوباره در راه مانده دوباره سر به مُهر مانده دوباره همان روزهایی که گیج و مبهوت خیابان ها را قدم میزنم و آهنگ های روی مدیا پلیر گوشی پشت هم عوض میشوند بدون آنکه بفهمم چه می خواند دوباره همان روزهایی که کوچکترین صدایی راتحمل نمیکنم همان روزهایی دلم فقط " هیچ " میخواهد ... کاش بگذرد زودتر این روزها ... روزهای اغمای دلم ... [ یکشنبه 92/12/18 ] [ 11:31 صبح ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
22 شمع میشمرم و میگذارم کنار ... دور تا دورم را شمع گرفته دایره وار شمع را میچینم خودم هم در مرکزیت این سرگردانی نشسته ام شمع ها را روشن میکنم ... ساعت دارد به 00:00 نزدیک میشود این یعنی تمام شدن 15 اسفند و یعنی تمام شدن روزی که میگویند تولد من است و نه "تو" تبریک گفتی و نه تمام ِ " او " هایی که ادعای ِ دوست داشتن دارند ! حتی آدم هایی با یک سقف مشترک هم یادشان رفته بود .... پنجره را به بهانه ی گرمی هوا کمی باز میکنم ... و ادعا میکنم فراموش کرده ام پنجره را ببندم و میروم ... باد شمع ها را خاموش میکند ... اینطور دیگر مجبور نمیشوم شمع های تولدی را خاموش کنم که تبریک نگفتی ... و سرگردان ِ لحظه ی ِ آروزی ِ وقت ِ فوت کردن ِ شمع ها شوم ... تشکر نوشت : یک دنیا ممنون از تمام دوستایی که تولدم رو تبریک گفتن :) [ پنج شنبه 92/12/15 ] [ 11:19 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
من نگران ِ خودم هستم بیش تر از همیشه ... نگران ِ من ِ وجودم ... . . . . پ.ن : هر شب کابوس ِ سقوط میبینم ... پ.ن : خیلی نگران خودمم .... [ سه شنبه 92/12/13 ] [ 10:5 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |