سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاتیــــــ ــا
 
لینک دوستان

حسرت این را داشتم که اگربرنامه ی سفر همان برنامه سفرقبلی باشد این بار هم حسرت فکه بر دلم خواهد ماند.دلم فکه می خواست.دلم می خواست قدم بر خاکی بگذارم که یکی از خون خودم خون داده...دلم می خواست بروم کنارش و با او درد ِ  دل ِ بی نوای خود بگویم...

وقتی کاروان رسید به دیار نور گفتند روز دوم فکه ایم...دنیا را در آغوش من جادادند...

8فروردین حرکت کردیم به سمت *فکه*....رسیدیم...کفش هام رو درآوردم...لمس کردم رمل ها رو...رو رمل ها قدم بر میداشتم و بر نمی داشتم.اونجا بودم و نبودم...دلم نمی دونم کجا بود...گمش کرده بودم...

می خواستم از جمع بزنم بیرون و واسه خودم باشم.اما نمی دونم چی شد که موندم.شاید چون اصلا تو حال خودم  نبودم و اونقدر ازخودم اراده نداشتم که خودمو جدا کنم و برم...چشمام میخ کوب شده بود به رمل هایی که روش قدم برمی داشتم و می رفتم.حواسم به این بود که چند سال پیش ابراهیم (پسر عموم) روی این خاک ها راه رفته...جنگیده...خون داده...جون داده...مفقود شده...وبعد از 6ماه جسدش که نیمه ای ازاون که روی این خاک،روی این رمل ها، افتاده بود و ذوب شده بود پیداش کردن...

به این فکر می کردم که من و او از یک خون هستیم.پس چرا...؟چرا او این همه پاک و من این همه غافل....؟پس معلوم خونی که تو رگ من می تونه فدایی خدا بشه....مشکل....وای خدایا...مشکل از من رو سیاهه...مشکل از...غفلت منه...ضعف ایمان از منه...خدایا...

نشستیم.روحانی شروع کرد به صحبت کردن.گفت امروز چند شنبه ست؟

همه گفتن:سه شنبه

گفت:امروز روز زیارتی کی هستش؟

هیچکی هیچی نگفت...

گفت:امروز سه شنبه ست.روز زیارتی ائمه ی بقیع...

وای خدای من...چیکارداری میکنی بامن امروز؟قرار چه اتفاقی بی افته؟چه بلایی می خوای سر ِ دل ِ گناهکار من بیاری؟دل من رو سیاه هست اما خیلی هم نازکه...طاقت نداره...روز زیارتی ائمه ی بقیع....روضه ی من خونده شده.صدای هق هقم بلند شد...

محل شهادت مرتضی آوینی،سیدشهیدان اهل قلم،محل شهادت ابراهیم،روز زیارتی ائمه ی بقیع...چه خبره اینجا؟اگه از گریه جون می دادم حقش بود...

روحانی گفت:ببینید دیروز کی سیمش خیلی خوب وصل شده که اولین کاروانی هستین که روز زیارتی ائمه ی بقیع اومدید اینجا...یعنی کی بوده؟هرکی بوده خوش به سعادتش.وچه خوب که من هم تو این کاروان بودم که من رو ساهم بخاطر دل پاک یکی دیگه الان اینجا باشم...

دلم با گریه سبک نمی شد...همه چیز اینجا داشت دیوونم می کرد.دلم می خواست خودمو بندازم  روخاک،مشت مشت رمل ها رو بریزم رو سرم...دلم یه تیکه اسمون می خواست...دلم خود ِ خود ِ خدا می خواست...

خدایا چیکار کردی بامن تو فکه...؟

نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....

 


 نجوای2 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید...

نجوا ی 3:روحانی می گفت:فرق فکه و مکه فقط تو حرف اولشونه.آدم میره مکه خدا می میبینه،میاد فکه فدایی خدا می شه...

نجوای 4:طبق قولم شملچه به نیت همه بچه های اینجا نماز خوندم

 بغض نوشت:سیر نشدم از دیدنتون...


[ جمعه 91/1/11 ] [ 2:56 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

و مَ.ن معنی بعضی شعرها را دیر می فهمم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ...
امکانات وب


بازدید امروز: 76
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 237261