خداجونم!من می خوام بگم دنیاقشنگه،شابایدزندگی کرد،این دنیاارزش غم خوردن نداره یابه قول عزیزم زندگی 100سال اولش سخته ولی نمیشه.میخوام بگم آسمان آبیست یاامروز روعشقست...ولی حقیقت اینه که اینجاهیچی قشنگ نیست.اینجاآسمونش آبی نیست.اینجاحتی هوا واسه نفس کشیدو جیره بندی شده...خداجون این گره ای که توکارم افتاده فقط به دست توبازمیشه.خدایا...به حماقت من نگاه نکن،به گناه کاریه من نگاه نکن،به بزرگواریه خودت نگاه کن وببخشمو کمکم کن.
به نام آنکه دوست را آفرید، عشق را،
رنگ را... و به نام آنکه کلمه را آفرید.
توی این شهر غریب، گاهی که دلم به اندازه تمام غروبها می گیرد
وقتی بین این همه آدم جور واجور خودمو تنها می بینم
چشمامو فراموش میکنم...
به قلبم می نگرم و همه چیز را به عهده او می گذارم
فقط اوست که از این حقیقت پنهاه در قلبم آگاهی دارد
ای کاش قلبها.... در چهره بودند
ای کاش می دانستیم دستهای عشق چه معجزه گریست
و ای کاش می شد زمان و سرنوشت را از سر نوشت
لحظه ها را دیوانه وار ورق می زنم و هرکجا که قلبم نمی تپد،
صفحه ای پاره میکنم و باز ورق میزنم...
شاید در آخر این کتاب به صفحه وصال برسم
آری، بی اختیار و رق می زنم چون هراسانم...
از فاصله ها نفرت دارم و از سفر خسته
نازنین، فاصله همه چیز را می شکند،
بیخود نیست که ابرها از دوری زمین همیشه می گریند!
اما دریغ که گریه دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
دریغ که نمی توانم نامت را فریاد بزنم و شیشه سکوتم را بشکنم
من از تراکم ابرهای سیاه می ترسم
من از فاصله بین ابرها می ترسم
ای بهترینم، من از فاصله می ترسم و کسی
دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا اشکهای سرازیرم را در دل شب نمی بیند
جنس هر اشک خود شیشه ای از عشق است
گویند که شیشه ها عاشق نمی شوند
ولی وقتی روی شیشه بخار گرفته ای نوشتم دوستت دارم؛
گریست....
از دوریت قلبم نیز بی اختیار میگرید...
قلبی که شیشه ای نیست، ولی در سکوت و
دوریت در در آن طرف مرزها می شکند
چشمانم در فراغت به نقطه ای دور در سرخی غروب می نگرند
و در انتظار برگشت خورشید هستی بخش تا هنگام طلوع
معنای سرخی عشق و تاریکی فاصله را تجربه می کنند
با این همه، نازنینم، این تمام واقعیت عشق نیست
از هر دل کوه، کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوسی به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ایی در پایانش نباشد
از چهار فصل دست کم یکی که بهار است
و من هنوز تو رادارم......