کاتیــــــ ــا | ||
حالا دیگر اوضاع فرق کرده ست خاطراتت را می گذارم لب ِ طاقچه ی ِ دلتنگی و یک شب قبل بیدار شدن ِ خورشید با تاریکی ِ آسمان یکی می شوم شیطنت هایم را بغض کردم خنده هایم را درد می خواهم دیگر نقش ادم های ِ فعال ِ جدی ِ مصمم را بازی کنم می دانم ! به من نمی آید! اما دیدی که قاب شیطنت هایم را شکستند ... نقش ادم های ِ فعال ِ جدی ِ مصمم را بازی میکنم و هرشب تمام خستگی هایم را می گذارم کنار پنجره و خاطرات روزانه را برای ِ خاطراتت تعریف میکنم باید یا علی"ع" بگویم و بلند شوم خانه ی ِ تو تا خانه ی ِ من فقط چند شهر فاصله ست! اخر داستان ما که رسیدن نیست می دانم اما می تواند مرا به خیلی جاها برساند اخر بغض های من که خنده نیست می دانم اما می تواند اشک شود ، بشوید ، زلال شوم ... مراقب چشم هایت باش ... غبار نگیرد که دلم ... دل ِ تو که دستی به آسمان دارد اسمانی تر شود هرشب به ستاره ها شب بخیر بگو دلتنگت می شوند به جان اقاقی ها یادت نرود هر روز از زیر قرآن رد شوی وَِ اَن یَکاد ها را من خودم می خوانم این ها وصیت های ِ اخر سفر ست ببین ! دارم می روم ! خاطراتت منتظرند ... آخر قصه ما رسیدن نیست می دانم [ دوشنبه 92/10/9 ] [ 2:41 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |