کاتیــــــ ــا | ||
سکانس اول ؛ 2اردیبهشت 1392 ؛ 5 صبح : همه خواب بودیم ... صدای زنگ گوشی بابا همه رو بیدار کرد عمو علی بود گفت حال عمو محمد بد شده و بردنش بیمارستان.ماهم سریع خودمون رو برسونیم بیمارستان بابا رفت سریع نماز بخونه که بره بیمارستان گوشی بابا دوباره زنگ خورد ... عمو علی اصغر بود ... بابا داشت نماز میخوند ... جواب دادم ... صدای گریه عمو می اومد ... نمیتونست حرف بزنه ... پسرش گوشی رو ازش گرفت ... گفتم عمو چی شده؟ گفت ....... "عمو تمام کرده ... سریع بیایین سمنان ..." نشستم رو زمین ... بابا نمازش تمام شد ...
سکانس دوم ؛ 27 آبان 1392 ؛ ساعت یک ظهر
گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد ... دخترخالم بود وقت نداشتم جوابشو بدم.دانشگاه بودم سر آزمایشگاه مانتو آزمایشگاه رو که پوشیدم گوشیم رو دوباره نگاه کردم دیدم چندبار دیگه هم دختر خالم زنگ زده استاد هنوز کلاسو شروع نکرده بود و کلاس شلوغ بود جواب دادم و گفتم نمیتونم حرف بزنم سر کلاسم دختر خالم همش میپرسید کی میرسم خونه پرسیدم چی شده ... گفت " بابابزرگ فوت کرده ...." با اینکه میدونستم حالش خیلی بده و آمادگی داشتم اما یهو هنگ کردم ... خودم که نمیتونستم حرف بزنم دوستم رفت به استاد گفت چی شده و .... نفهمیدم چجوری مانتو آزمایشگاه رو دراوردم و چجوری رسیدم خونه ... اما دوساعت بعد توی غسالخونه ... بالا سر بابابزرگ بودم ... دیگه نفس نمی کشید ... دیگه نبود ... توی فاصله 6 ماه دوتا شمع از خانوادمون خاموش شد ...
سکانس سوم ؛ 1 آذر 1392 ؛ مزار
داشتم لابه لای قبرها میچرخیدم ... جمعه ها مزار خلوته ... به عکس روی قبرها نگاه می کردم .. به همه اون هایی که میشناختم و کنارم بودن ... باهاشون سر یه سفره نشسته بودم ... اما حالا نیستن ... مث من که یه روزی نیستم ...
- خدایا هروقت وقت رفتن من شد با مرگ ناگهانی منو ببر ... آمین ... [ جمعه 92/9/1 ] [ 3:47 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |