کاتیــــــ ــا | ||
اینجا دیگر جای تعبیر های زیبا نیست به دور از هر اغراقی می خواهم با شما حرف بزنم میخواهم فریادهای بغض الودم را با صفحه بی جان کیبوردم برایتان بنویسم خـــــــــســــــــــــــتــــــــــــــــه امــــــــــــــــــــ... بغض ِ دل ِ شکسته ام باز نمی شود باید پنجه می انداختم در خاک هایی که یادگار شما بود باید سر میگذاشتم روی رمل هایی که صدای توپ و تفنگ در آن پیچیده بود تا حل میشد این بغض در وجودم روحم سرگردان شده... هرچه منتظر شدم نه از شما دعوتنامه ای رسید نه امام عشق طلبید چرا؟ مگر دعای ِ آدم ِ مضطر اجابت نمی شود؟ دیگر تاکجا باید حال مضطرم ادامه پیدا می کرد؟ تا به زانو زدنم؟ به زانو هم که زد مرا... همان وقت که امام عشق گفت امدنی به شهرم نیستی زانوهایم خم شد فریادم به اسمان رسید بغضم خط کشید روی روحم ندیدین؟ نشنیدین؟ به خدا هیچ مسکنی برایم وجود ندارد هیچ ارام بخشی ارامم نمیکند به خدا فقط یک نماز در حیاط حرم تمام دردهایم را درمان بود یک روز چشم دوختن به گنبد طلائیه همه پریشانی هایم را ارام می کرد اما... انگار لایق نبودم... شکایت دارم من بخاطر این بغض کُشنده که روی سینه ام دارد می کُشد مرا شکایت دارم درمان ِ درد ِ من دست شما بود... اما... نمی دانم شاید واقعا لایق نبودم... دیگر جمله ی "شاید حکمتی ست" ارامم نمی کند... شکایت دارم از همه.... یک گوشه حرم... جایی برای من نبود؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ [ یکشنبه 92/1/11 ] [ 12:28 صبح ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |