کاتیــــــ ــا | ||
صحنه اول: اتاقم...تاریک...آشفته...با یک سکوت عجیب... شماره را میگیرم... تقریبا دیگر فرصی برای جواب دادن نیست که پاسخ می دهد... او فریاد می زند و من سکوت... او موضوع دعوا را ساده می بیند و من... نه...این موضوع با حسادت های دل من جمع نمی شود... دارم د ق میکنم...
تقریبا فریاد می زند:خیلی بی انصافی...خیلی بی انصافی...خیلی بی انصافی...خیلی بی انصافی...خیلی بی انصافی... و باز تکرار می کند... واخر هم می گوید: به امام هشتم نمیگذرم ازت.... شب بخیر... دلم دارد فریاد می زند... اما زبانم سکوت کرده... باید حرفی بزنم...اما قبل از آنکه به خودم بیایم قطع شده... من اما هنوز گوشی روی گوشم و منتظر صدایی نه...قطع کرده... دلم دوباره می شکند... صحنه دوم: من...اتاقم...تاریک...زل زدم به قفسه کتاب ها... اشک ها.... امام رئوفم...ستاره ی کشور... ولی نعمتم... دلم می سوزد... انگار در هوای دل توده هوای ِ عظیم ِ سردی به پاست به شما قسم خورد که نمی بخشد مرا... به شمایی که دلم دارد از حسرت دوریتان پرپر می شود... آقا جان... از وقتی که نگاهتان را روی خودم همراه با یک اخم مبهم حس کردم ثانیه هایم شده یک کلافی که روز به روز بیشتر درهم پیچیده می شود... اگر به همین زودی ها دستم در مشبک های ضریحتان گره نخورد نگاهم ازدست می رود... دست هایم می لرزد... حس ِ زندگی دارد می میرد دلم هوای حرم دارد... به جان شقایق های منتظر قسم هیچ درمانی ندارم جز پناه آوردن به حرم شما... این اشک ها...این دست های لرزان...این دل ِ مُرده ی ِ بی تاب حق من است؟ وقتی عزیزترینم...به شما قسم می خورد که از من نمی گذرد... خسته ام آقا... از این زمین... از این شهر... نمی طلبی آقا؟ دارد دیر می شود... فریاد می زنم دلم حرمت را می خواهد... همین و بس نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ. *** فریاد نوشت: اقاجان دارد دیر می شود...
[ سه شنبه 91/11/24 ] [ 9:57 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |