کاتیــــــ ــا | ||
ازسکوت پزهیاهوی اروند و شلمچه گذشتیم.قدم به قدم دورتر می شدیم از بهشت...ازفرشتگان بی بال و پر دورتر می شدیم که خبر تفحص چندین شهید به گوش رسید وگفتندکه برای زیارت شهدا به معراج شهدای محمودوند می رویم. نماز مغرب و عشا را در حیاط خواندیم و ... وارد محوطه داخلی شدیم.گوشه ای از معراج شهدا نور سبز رنگ ئیئه می شد...نتوان توصیف کردن آن لحظه....این قلم وکاغذ،این واژه های بی سروسامانیارای توصیف آن همه زیبایی وپاکی را یکجا ندارد.دل درسینه نبود...بی قرار بودم وملتهب...قدم هارا آهسته بر می داشتم.ترسی عظیم حاکم بود....ترس از...ترس از دیدن آثاری از یک فرشته...ترس از روشدن همه بدی هایم....ترس از شرمندگی و سرافکندگی و بی جوابی...ترس ازینکه اگر پرسید من برای حفظ این آب و خاک و دین جان دادم،تو چه کردی،چه جوابی بدهم.... رسیدیم به ضریحی که به ساده ترین شکل باحصیر ساخته شده بود.چشم ها خیره مانده بود روی کفن ها....اشک ها روان بودند...تبدیل به هق هق شدند...چنگ انداختم در ضریح تا بتوانم بایستم....درمیان هق هق از ضریح دور شدم و صلاة بستم...نماز با آوای هق هق... سکوت بود و بس...اما نمی دانم چرا من درآن سکوت روضه ی لب های تشنه می شنیدم....من در آن سکوت فریاد ِ *دین خود را نگه دار* می شنیدم....دیوانه ام کرده بو.د آن روضه ای که باسکوت خواندند برایم شهدا... این سفر عجیب ترین سفر زندگی ام بود و |آخرین پرده ی آن را شهدا خود بازی کردند....آنقدرازاین سفر گیجم که....فقط می دانم خدا همه چیزهارا کنار هم چیده بود تا یک پیغامی به من برساند و وای برمن که سیگنال های قلبم ضعیف تراز آن است که دریافتش کند.... حس وحال عجیب معراج شهدا نوشتنی نیست.تعریف کردنی نیست....لمس کردنی ست....نتوانستم حتی گوشه ای از آن همه التهاب آن لحظه را بگویم...
نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....
نجوای 3:زمان تفحص،بعد از گذشتن این همه سال...قمقمه آب شهید پراز آب بوده... هق هق نوشت:هنوز دارم می سوزم از اون روضه ای که باسکوت خوندند... [ دوشنبه 91/1/21 ] [ 3:0 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
همانند اینکه بی هوا افتاده باشم در یک گودالی و سکندری خورده باشم و سرم خورده باشد به دیوار گیجم... ماتم و مبهوت و متحیر... سرگشته ام و گم شده دارم انگاری... روزهایم به دور از هیاهوی همیشگی و خاکی میگذرد... اما یک حریری از غمی اسمانی روی ثانیه ها نشسته که غیر قابل وصف است اما من دارم آن را با تمام وجود لمس می کنم دارد ذوب میکند ذره ذره تار و پودم را و چه حس خوبی ست این ذوب شدن و فداشدن در راه او... دلم را جا گذاشتم...دلم را دو نیم کرده ام و هرکدام را جایی جا گذاشته ام یک نیمه در فکه...یک نیمه در معراج شهدای اهواز... وحالا من ِ بی دل می گردم به دنبال یار تا شاید جایگزین این بی دلی باشد... می دانم پرت و پلا می نویسم...زیاد ازاین شاخه به آن شاخه می پرم باورکنید همه از سرهمان گیج زدنی ست که در سطر اول مطرح شد! هنوز گیج می زنم که حکمت این سفر چه بود؟چرا این همه عجیب بود؟این همه مجهول بود؟این همه....این همه ناب بود... چه کسی گفته همه جا خاک است و اگر هم خواستی بروی یک بار برو بس است دیگر!همه جا همان خاک است وهمان داستان!حالا هرسال عیدت را می خواهی بروی آنجا چیکار؟که خاک ببینی و بر گردی؟ چرا این آدم ها نمی فهمند که هربار این خاک های به قول آن ها تکراری یک روایت تازه برایت رو می کنند و هربار با یک زبان با تو سخن می گویند و آنقدر روایت دارند که هرچه عمر داری هم بروی،ونه تنها عیدهایت را،بلکه هر 12ماه سال هم بروی باز هم روایت هست برای گفتن آنقدر برگ های زرین عشق و معرفت دارند برایت رو کنند که تمامی ندارد آنقدر زبانشان شیرین است که تکرار ناپذیرند... آن ها نمی دانند،و یحتمل اگر بدانند هم نمی توانند بفهمند،یعنی قدرت هضم آن ا ندارند!، که وقتی همه چیزهایی که تو عاشق آن هستی با هم به طور ناخودآگاه هم زمان اتفاق می افتد( و هربار که یک کدام ازآن ها اتفاق می افتد گیج تر می شوی ) یک نشانه است که خود ِ خود ِ خدا از آسمان با یک پیک مخصوص برایت فرستاده تا در اسرع وقت قبل ازآنکه دیر شود پیغامش به تو برسد و به تو بگوید هنوز از تو ناامید نشده... آن ها نمی دانند،و یحتمل نمی خواهند بدانند، که اگر امروز راست راست راه می روند و به زمین و زمان فخر علم و دانش(وکاش همیشه علم و دانش بود!بیشتر اوقات فخر جیب پر) خود را می فروشند برای این است که روزی مردانی از آسمان مامور مبارزه در همین خاک ها روی زمین شدند...وگرنه آن ها را چه به این زمین آلوده و ما ادم های زمین گیر... آن ها نمی دانند .... خدا بگم چه کند با آن هایی که در لباس دین هرکاری خواستند کردند و حالا جلوه ی این مردان اسمانی در چشمان ِ این مردم ظاهر بین خراب شد...نمی دانم آخر شماها عقلتان و دلتان کجا رفته.... خدامرا بکشد...مراچه به این حرف های سیاسی!!!من آمده بودم فقط از این که گیج شده ام و دلتنگم بنویسم...از بی دلی خود بنویسم...از سوختنم بنویسم...خدا مرا ببخشد....
جوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.... نجوای2 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید...
نجوای 3:این چند روز چند بار بحث کردم با اطرافیان در مورد اینکه :اونجا چی داره به جز خاک که دوبار رفتی؟
چه جوری بهشون بفهمونم که چی داره...
هق هق نوشت:...دلتنگ معراج شهدام...هنوز دارم می سوزم از روضه ای که شهدا با سکوتشون واسمون خوندن...
[ یکشنبه 91/1/13 ] [ 8:32 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
اولین منطقه ی بازدید شده منطقه شرهانی بود که اولین سال هستش که شهدا میهمان دار شده اند...اولین سال است که منطقه به طور تقریبی پاک سازی شده... وارد شدیم....کمی که گذشت از کاروان جداشدیم و رفتیم...جلوی ورودی بخش تونل مانند اتاقکی درست شده بود که سر در آن نوشته بودند:دورکعت نماز عشق...دوباره به کاروان پیوستیم و رفتیم...راوی خواند و ما گریه کردیم....چقدرمظلوم بودند شهدای این منطقه...این همه سال تنها و بی کس...گریه ها که کمی ارام گرفت دوباره ذهنم پرکشید به قسمت ورودی:دورکعت نماز عشق... اتاقک محل پیدا شدن شهید گمنام بود با دوستانم برگشتیم همان جا.وضو نداشتم.اب هم نبود.تیمم کردم.قامت بستم... خواستم نیت کنم دو رکعت نماز حاجت می خوانم...اخر امده بودم که حاجت بگیرم.امده بودم که عقده های دلم را بگویم.امده بودم که عقده ی دل بگشایم...امده بودم که حاجت کنم تا ادم شده برگردم... تا خواستم نیت را بگویم بی اخیار گفتم: دورکعت نماز شکر میخوانم.....لحظه ای مکث...نماز شکر؟...اری!درستش همین است...خدایا شکرو باز هزار مرتبه شکر که اینجایم...با تمام وجود دو رکعت نماز شکر را بر خاک پاک همان جا سجده کردم و خواندم و عشق کردم... خدایا....فقط کمکم کن شرمنده ی شهدایم نباشم... نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.... نجوای2 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید... نجوای 3:این چند روز چند بار بحث کردم با اطرافیان در مورد اینکه :اونجا چی داره به جز خاک که دوبار رفتی؟ چه جوری بهشون بفهمونم که چی داره... هق هق نوشت:...دلتنگ معراج شهدام...هنوز دارم می سوزم از روضه ای که شهدا با سکوتشون واسمون خوندن...
[ یکشنبه 91/1/13 ] [ 1:18 صبح ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
حسرت این را داشتم که اگربرنامه ی سفر همان برنامه سفرقبلی باشد این بار هم حسرت فکه بر دلم خواهد ماند.دلم فکه می خواست.دلم می خواست قدم بر خاکی بگذارم که یکی از خون خودم خون داده...دلم می خواست بروم کنارش و با او درد ِ دل ِ بی نوای خود بگویم... وقتی کاروان رسید به دیار نور گفتند روز دوم فکه ایم...دنیا را در آغوش من جادادند... 8فروردین حرکت کردیم به سمت *فکه*....رسیدیم...کفش هام رو درآوردم...لمس کردم رمل ها رو...رو رمل ها قدم بر میداشتم و بر نمی داشتم.اونجا بودم و نبودم...دلم نمی دونم کجا بود...گمش کرده بودم... می خواستم از جمع بزنم بیرون و واسه خودم باشم.اما نمی دونم چی شد که موندم.شاید چون اصلا تو حال خودم نبودم و اونقدر ازخودم اراده نداشتم که خودمو جدا کنم و برم...چشمام میخ کوب شده بود به رمل هایی که روش قدم برمی داشتم و می رفتم.حواسم به این بود که چند سال پیش ابراهیم (پسر عموم) روی این خاک ها راه رفته...جنگیده...خون داده...جون داده...مفقود شده...وبعد از 6ماه جسدش که نیمه ای ازاون که روی این خاک،روی این رمل ها، افتاده بود و ذوب شده بود پیداش کردن... به این فکر می کردم که من و او از یک خون هستیم.پس چرا...؟چرا او این همه پاک و من این همه غافل....؟پس معلوم خونی که تو رگ من می تونه فدایی خدا بشه....مشکل....وای خدایا...مشکل از من رو سیاهه...مشکل از...غفلت منه...ضعف ایمان از منه...خدایا... نشستیم.روحانی شروع کرد به صحبت کردن.گفت امروز چند شنبه ست؟ همه گفتن:سه شنبه گفت:امروز روز زیارتی کی هستش؟ هیچکی هیچی نگفت... گفت:امروز سه شنبه ست.روز زیارتی ائمه ی بقیع... وای خدای من...چیکارداری میکنی بامن امروز؟قرار چه اتفاقی بی افته؟چه بلایی می خوای سر ِ دل ِ گناهکار من بیاری؟دل من رو سیاه هست اما خیلی هم نازکه...طاقت نداره...روز زیارتی ائمه ی بقیع....روضه ی من خونده شده.صدای هق هقم بلند شد... محل شهادت مرتضی آوینی،سیدشهیدان اهل قلم،محل شهادت ابراهیم،روز زیارتی ائمه ی بقیع...چه خبره اینجا؟اگه از گریه جون می دادم حقش بود... روحانی گفت:ببینید دیروز کی سیمش خیلی خوب وصل شده که اولین کاروانی هستین که روز زیارتی ائمه ی بقیع اومدید اینجا...یعنی کی بوده؟هرکی بوده خوش به سعادتش.وچه خوب که من هم تو این کاروان بودم که من رو ساهم بخاطر دل پاک یکی دیگه الان اینجا باشم... دلم با گریه سبک نمی شد...همه چیز اینجا داشت دیوونم می کرد.دلم می خواست خودمو بندازم روخاک،مشت مشت رمل ها رو بریزم رو سرم...دلم یه تیکه اسمون می خواست...دلم خود ِ خود ِ خدا می خواست... نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....
نجوا ی 3:روحانی می گفت:فرق فکه و مکه فقط تو حرف اولشونه.آدم میره مکه خدا می میبینه،میاد فکه فدایی خدا می شه... نجوای 4:طبق قولم شملچه به نیت همه بچه های اینجا نماز خوندم بغض نوشت:سیر نشدم از دیدنتون... [ جمعه 91/1/11 ] [ 2:56 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
زانوهایش را در آغوش کشیده و کنج اتاق در تاریکی محض خودش را ازدید همه پنهان کرده...خسته شده از بس که این روزها به همه چیزش گیر داده اند!... به چشم های قرمزش،به واژه های سرگردانش،به سکوتش،به دلتنگی هایش،به دغدغه هایش،به...حتی به مردمک ثابت چشمش!نمی دانند این ثبات نشانه ی چرخش با فرکانس فراصوت در میان هزاران خاطره است...خوب وقتی فرکانس بیش از حد زیاد باشد چشمهای ناظر آن را ثابت می بینند!به من چه!این هم تقصیر من است؟! فردا مسافر دیارنور است و دلتنگی هایش را دانه دانه مرور میکند،دستمال می کشد،با چشمای ترش آن ها را می شوید و می گذاردشان درون چفیه اش تا باخود ببرد و آنجا همه چیز را جابگذارد و برگردد!به نظرتان کجا بهتر است جابمانند این خاطره های روح فرسا؟به نظر من اروند از همه جه بهتر است....به آب می سپارم.بگذار اروند آن را با خود ببرد تا....تاناکجا آباد... فردا مسافر دیار نور است این سرگشته ی حیران...حلالش کنید.شاید دیگر برنگشت.شاید جان داد در طلائیه،شاید دق کند در شلمچه...شاید اروند او را هم همراه خاطراتش ببرد...مگرنه اینکه این خاطرات جزئی از او هستند؟ دعایم کنید...دعاکنید لیاقت این رفتن را داشته باشم...ووقتی برگشتم همانی شوم که باید... نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....
نجوای 4:حلالم کنید...از فردا تا 6روز نیستم
بغض نوشت:خدایا اجابتم کن تواین سفر...دیگه دارم که میارم [ شنبه 91/1/5 ] [ 1:24 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |