کاتیــــــ ــا | ||
همین قدر می دانم که در جیب هایت پرست از این سه حرف: عین شین قاف نزدیک تر که می شوی مجنونم می کند بوی این عطر این روزها مجنون تر از همیشه ام... [ یکشنبه 92/3/12 ] [ 5:57 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
یــــــــــــ ـ ــــــــــــــــکــــــــــــــ ــ ـ دوووووووووووووووووووووووووووووووووووو ســـــــــــــــــــــــــــــــ ــــ ــــ هــــــــــــــــــــــ چهــــــــــــــــــــــــــــ ــــ ــــــ ــــ ـــــــــــــ ـــ ـــــــــــار . . . . . . . . . . . . جان می کنند ثانیه ها و از تکرار ِ لحظه ی رفتنت هزار بار بال های شقایق پرپر می شود... می شمارم باز . . . یک ... دو ... سه ... ده ... چهارده... بیست... سی و سه ... الان نزدیک چـــــهل روز ست که نیستی... چلّّه نشسته ام نبودی . . . ندیدی . . . شکست خورشیدت ِ خانه ات . . . حالا هر صبح چشم هایش روبه عکس تو باز می شود و روبه دنیایی پر از پر از واهمه ... تلخ شده اند این روزها ... همه گنگ از این اتفاقات... چراغانی کرده ام تنهایی اتاقم را با شمع هایی که نبودنت را می سوزند و گریه می کنند این روزها باید می بودی باید پشت ِ "او " می ایستادی باید به "او" می گفتی که از جان برایش مایه گذاشته ای حالا مرد ِ خانه ات دلش گرفته شده پراز "چرا هایی " که جوابش پیش توست نیستی که جوابش را بدهی نیستی که دلش را گرم کنی... نیستی و چشم های خورشیدت همیشه برق می زند از انعکاس یک اشک گمشده نیستی داریم برای چله نشینی ِ فراقت اماده می شویم... شمع ها بی جان شده اند... [ چهارشنبه 92/3/8 ] [ 1:54 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
ما دو تا غرق در نگاه ِ هم ماهی ِ کوچکی که سر می خورد در چشم ِ من رو بر میگردانم و تو دلخور می شوی که چرا باز کردم گره ِ نگاهم را از نگاهت مخفی می کنم لرزش دست هایم را از نگاه ِ تیزبینت اما تو می فهمی مث ِ همیشه که حرف های ِ ناگفته ی ِ دلم را می خوانی از همه حرکاتم صدا می زنی با همان لحن ِ ارغوانی با همان لهجه ی ِ سبز با همان کلام ِ خاص با همان "میم ِ مالکیت ِ اخر اسمم" میزنم به بی خیالی می خندم از ته ِ دل می دوم ... اما بیشتر شبیه فرار بود می فهمی و به رویم نمی آوری می خندی از ته ِ دل می دوی دنبالم تـــ ـو خودت می دانی که چقدر قشنگ می خندی؟ پیش ِ کس ِ دیگری نخندی حسادت می کنم خنده هات باید فقط برای من باشد اگر خندیدی و کسی زبانم لال عاشق خنده هایت شد که می شود! ان وقت من چه کنم؟ نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ. [ دوشنبه 92/3/6 ] [ 12:28 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
هر صـــبـح صــــ ـدایـــتــــــــــ نوازش می کند روح ِ ثانیه ها را مث ِ شروع ِ صبحی پر از شکوفه های ِ بهار نارنج که با صدای گنجشک ِ عاشقی مژده داده می شود و بعد از آن "صبحی با طعم ِ دارچین" را سر میکشیم... دلم برای گم شدن در صدایت تـــ ـ ـنـــ ـگــ شــده مدت هاست با دست های زیر چانه زده شده محو ِ حرف زدنت نشده ام اینکه تو بگویی و من فقط به لحن ِ حرف زدنت گوش بدهم و من فقط با تُن ِ صدایت جان بگیرم اینکه تو هر صبح بگویی "صبح بخیر" و برای من همان صبحی که گنجشک عاشق مژده اش را می دهد اغاز شود اینکه تو بگویی من حتی یک کلمه از حرف هایت را نفهمم ! نگاهم را میخوانی شاکی می شوی که معلوم نیست حواسم کجاست می خندم از ته ِ دل حواس ِ من را از هر زاویه ای پرت کنی می افتد پیش خودت! می افتد در دست هایت می افتد در چشم هایت می افتد در نگاهت امکان ِ خطا در آن صفر در صد ست! نگاهت می کنم نگاهم می کنی ........ این روزها تازه فهمیده ام صبحی که با صدای گنجشک شروع شود را چقدر دوست دارم... [ پنج شنبه 92/3/2 ] [ 2:26 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |