سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاتیــــــ ــا
 
لینک دوستان

خسته ام...

فریاد می زنم...

دلم تنگ است...

واژه ها گریخته اند...

ارایه های ادبی گوشه ای کز کرده اند و حرفی برای گفتن ندارند

دلم تنگ است...

اختیار اشک هایم دیگر با من نیست

دلم به اندازه ی تمام حجم تنهایی ام گرفته ست...

باید لمس کنم شمارا

عطش ِ خواستن ِ شما و لمس نکردنتان دارد ذوب می کند مرا

و روز به روز سکوتی خسته تر از همیشه

مرا به کام خود فرو می برد...

میخواهم فریاد بزنم که دلم برایتان تنگ است

من بد...قبول...

ولی من ِ بد این روزها هیچ حسرتی ندارم جز پنجه انداختن در مشبک های ضریح

و یا سر گذاشتن بر خاک های پاک جنوب...

دست های این بنده بد را بگیرید...

دیر می شود...خیلی دیر...دیر...

جمع کن رشته ایمان دلم پاره شدست....

نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.

 نجوای2 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید...

نجوای 3:دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

 اَلسَّلامُ عَلَی الحُـــسَــین،وعَلی عَلی ابن الحــُـسَــین،وعَلی اَولادِ الحُــسَـین،وعَلی اَصحابِ الحُـــســَین

 


[ شنبه 91/11/28 ] [ 11:33 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]

قرارهای دلم بی قرار شده ست از وقتی بی قراری....نمی دانم کدام چشمی مارا انچنان با حسد نگاه کرد و به ارامش چشم هایمان غبطه خورد که چشم خوره ی ِ مردم ِ حسود ِ این دنیا شدیم...ارامشمان رفت...نمیدانم چه شده...حال این روزهایمان را نی فهمم...هردو از روی یک علاقه ی ِ مُفرط نمیدانیم چه کنیم و....حیران شده ایم...کلافه ایم...

آنقدر تلاش میکنیم که حتی ثانیه ای بیشتر برای هم باشیم که تمام آرامش ثانیه ها بهم میریزد...سکوت کرده ایم و نگاهمان فریاد می زند... دست های ِ تو می لرزد و نگاه ِ من... دل ِ من می لرزد و پای ِ تو...اشک ِ من می چکد و قلب ِ تو...

ما زخم خورده ی ِ نگاه ِ حسود مردمی شدیم که ارامش را در بین نگاه های هوس آلودشان گم کرده بودند... حالا هر لحظه طپش های قلبمان نا منظم تر از قبل یکدیگر را فریاد می زنند و نمی دانم چرا فریادها به جای جذب،دفع می کنند یکدیگر را... چشم خورده ایم...نگاه هایمان هم چشم خورد... حتی فریاد ِ چشم های بی قرارمان هم چشم خورد...

مگر نگاه های ما به جز فریاد ِ عطش خواستن حرف دیگری داشت؟پس چرا حالا این فریادها به گلایه تعبیر می شود؟نفس بکش...نفس،نفس بکش تا اسوده نفس بکشم... بلاگردان ِ تو... اخم هایت قد دلم را تا می کند... به جان آن ثانیه ی زیبای دوستت دارم  ِ اول قسم که وقتی این گونه کلافه و سرگردان قدم می زنی و نمی توانی حرفت را بزنی من م ی م ی ر م..

حرف بزن...سَر  ِ الهه ات فریاد بزن...بگو کلافگی ات از چیست...ولی سکوت نکن...آشفتگی ات را که می بینم انگار دنیا می چرخد دور سرم...

ببین خانه چه سکوتی کرده... چای ِ دارچینی  ِ مخصوصت دیگر دارد از عطر می افتد... نمی آیی؟هوا سرد است...سرما می خوری... شال گردنت را برده ای؟......وااااااااای...!شال گردن!چه خاطراتی پیچیده در آن....یادت است؟

 

 

ای فدای تو به جای همه گل ها تو بخند...

نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.

 نجوای2 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید...

نجوای 3:دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

 اَلسَّلامُ عَلَی الحُـــسَــین،وعَلی عَلی ابن الحــُـسَــین،وعَلی اَولادِ الحُــسَـین،وعَلی اَصحابِ الحُـــســَین

 

 


[ چهارشنبه 91/11/25 ] [ 10:59 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]

صحنه اول:

اتاقم...تاریک...آشفته...با یک سکوت عجیب...

شماره را میگیرم...

تقریبا دیگر فرصی برای جواب دادن نیست که پاسخ می دهد...

او فریاد می زند و من سکوت...

او موضوع دعوا را ساده می بیند و من...

نه...این موضوع با حسادت های دل من جمع نمی شود...

دارم د ق میکنم...

 

تقریبا فریاد می زند:خیلی بی انصافی...خیلی بی انصافی...خیلی بی انصافی...خیلی بی انصافی...خیلی بی انصافی...

و باز تکرار می کند...

واخر هم می گوید:

به امام هشتم نمیگذرم ازت....

شب بخیر...

دلم دارد فریاد می زند...

اما زبانم سکوت کرده...

باید حرفی بزنم...اما قبل از آنکه به خودم بیایم قطع شده...

من اما هنوز گوشی روی گوشم و منتظر صدایی

نه...قطع کرده...

دلم دوباره می شکند...

صحنه دوم:

من...اتاقم...تاریک...زل زدم به قفسه کتاب ها...

اشک ها....

امام رئوفم...ستاره ی کشور...

ولی نعمتم...

دلم می سوزد...

انگار در هوای دل توده هوای ِ عظیم  ِ سردی به پاست

به شما قسم خورد که نمی بخشد مرا...

به شمایی که دلم دارد از حسرت دوریتان پرپر می شود...

آقا جان...

از وقتی که نگاهتان را روی خودم همراه با یک اخم مبهم حس کردم

ثانیه هایم شده یک کلافی که روز به روز بیشتر درهم پیچیده می شود...

اگر به همین زودی ها دستم در مشبک های ضریحتان گره نخورد

نگاهم ازدست می رود...

دست هایم می لرزد...

حس ِ زندگی دارد می میرد

دلم هوای حرم دارد...

به جان شقایق های منتظر قسم

هیچ درمانی ندارم جز پناه آوردن به حرم شما...

این اشک ها...این دست های لرزان...این دل ِ مُرده  ی ِ بی تاب

حق من است؟

وقتی عزیزترینم...به شما قسم می خورد که از من نمی گذرد...

خسته ام آقا...

از این زمین...

از این شهر...

نمی طلبی آقا؟

دارد دیر می شود...

فریاد می زنم

دلم حرمت را می خواهد...

همین و بس

دلم تنگه حرم امام رضاست....

نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.

 نجوای2 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید...

نجوای 3:دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

 اَلسَّلامُ عَلَی الحُـــسَــین،وعَلی عَلی ابن الحــُـسَــین،وعَلی اَولادِ الحُــسَـین،وعَلی اَصحابِ الحُـــســَین

***

فریاد نوشت:

اقاجان دارد دیر می شود...

 

 

 


[ سه شنبه 91/11/24 ] [ 9:57 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]

دل دل میکنم میکنم این روزها

برای هرکاری...

یک سستی عجیب پیچیده در ثانیه ها...

من اینجا...تو....

کم می آودم گاهی...

گم کرده ام تورا در شهری که نیستی در آن!

میدانم تو اینجا نیستی و باز...

چشم هایم عادت غریبی می کنند

با دنیایی که ادم هایی که می بیند هیچ کدام تو نیستی

دل دل میکنم که بروم خرید یانه!

خرید ِ تنهایی؟:(

دل دل میکنم که برم قدم زدن یا نه!

قدم زدن ِ تنهایی؟:(

دل دل میکنم ...

تا نباشی همین است

می شونی؟

نمی شود...حساب کتاب ثانیه ها با نبودنت جور در نمی آید

برای هرکاری دل دل میکنم

حتی...

حتی برای نفس کشیدن دل دل میکنم

حتی برای زندگی کردن دل دل میکنم...

دارم با خودم مغازه هارا دید میزنم!

_این لباس نه!من ازاین رنگ خوشم نمی آید!

ناگهان بر میگردم عقب...!

صدای صدای ِ تو بود...

اما...

نه...باز هم خیال...نبودی...نیستی در این شهر

از کنار لباس می گذرم...

خوشت نیامد...

از پا در می آورد مرا این دل دل کردن ها...

ای فدای تئ به جای همه گل ها تو بخند...

نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.

 نجوای2 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید...

نجوای 3:دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

 اَلسَّلامُ عَلَی الحُـــسَــین،وعَلی عَلی ابن الحــُـسَــین،وعَلی اَولادِ الحُــسَـین،وعَلی اَصحابِ الحُـــســَین

***

توهم نوشت:

باور کن صدای خودت بود...

پیچید در دلم...


[ یکشنبه 91/11/22 ] [ 11:19 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]

قرار نبود از من برنجی

قرار نبود هر حرفم تعبیر  ِ جدایی باشد

قرار نبود هر لحظه منتظر طعم تلخ "خداحافظی" باشی

قرار نبود....

نشسته ام بالای بام...

پاهایم سرگردان در هوا تاب میخورد...

بغض...

چرا....چراانقدر زود از من میرنجی؟

قرار نبود حسادت هایم را بگذاری پای بی اعتمادی

قرار نبود...

قرار نبود هر بار از "رفتن" بگویی و مرا خواستار آن نشان دهی

قرار نبود انقدر دلسنگ فرض کنی من ِ دلخسته را

قرار نبود...

بغضم را برای بار اِنُم فرو میخورم

سرم را بالا میگیرم تا نچکد اشکی از چشمانم

قرار نبود...

قرار نبود....

نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.

 نجوای2 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید...

نجوای 3:دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:

 اَلسَّلامُ عَلَی الحُـــسَــین،وعَلی عَلی ابن الحــُـسَــین،وعَلی اَولادِ الحُــسَـین،وعَلی اَصحابِ الحُـــســَین

***

ملتمس نوشت:

دعام کنید...

 

 


[ جمعه 91/11/20 ] [ 10:40 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

و مَ.ن معنی بعضی شعرها را دیر می فهمم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ...
امکانات وب


بازدید امروز: 47
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 236559