کاتیــــــ ــا | ||
زندگی یعنی بی هیچ دغدغه ای به لبخند خواهر کوچکت بخندی زندگی یعنی اینکه چشم هایت برق بزند،به لب های خواهر کوچکت خیره شوی وبه شیرین زبانی اش باجان ودل گوش دهی و برای اشتباهاتش قهقهه بزنی زندگی یعنی همین که وقتی خواهر کوچکت از تو کمک می خواهد به او کمک کنی و فکرکنی که مهم ترین کار جهان را انجام داده ای زندگی یعنی همین که لباس کوچک عروس را به تن خواهر کوچکت کنی و موهایش را با گیره های رنگیش درست کنی وبگویی حالا تو عروسی و اوچقدر درخیال خودش،خودش را میگیرد که حالا او عروس شده زندگی یعنی همین لحظه که خواهر کوچکت هنگام بیرون آمدن از خانه به تو بگوید:*آبجی کجا میری؟* تو بگویی:*میرم دانشگاه* واو بگوید *میری ارایشگاه*!!!!و تو ازخیر گفتن کلمه ی دانشگاه بگذر و بگویی *میرم مدرسه* وبعد اوتو را بدرقه کند و بگوید*برو تادیرت نشده.خانم معلمت دعوات میکنه هااااااا!:)به سلامت!مواظب خودت باش*...وتو حس کنی دعای *به سلامت او* انقدر قوی است که تو حتما سالم برخواهی گشت. زندگی یعنی همین لحظه که تو خواهر کوچک مریضت را ببوسی واوبه تو بگوید:آبجی بوسم نکن من سرماخورده ام.مریض میشی...!وتو تحریک شوی که او را محکم تر ببوسی زندگی یعنی همان لحظه که خواهر کوچکت گریان به تو پناه بیاورد وازتو بخواهد که حمایتش کنی و تو طوری رفتار کنی که نه دل بچه ی همسایه بشکند و هم خواهرت به خود ببالد که خواهر قویی مثل تو دارد:دی :))) زندگی یعنی همان لحظه که خواهر کوچکت حوصله اش سر رفته وکتابت را از دستت میکشد وفرار میکند تا تودنبالش کنی.وخنده اش درآن لحظه شیرین تریت آوای جهان است... زندگی یعنی همان لحظه که خواهر کوچکت برای آنکه حرصت را درآورد و باتو کل بیندازد تاتورا میبیند به تو بگوید:*آبجی خوراکی به تو نمیدم*یا تو را همراهش بیرون نمی برد.... 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....
نجوای2 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید...
سکوت نوشت:خداجونم،به خاطر زندگیم،بخاطر همه چی شکرت...یه خنده ی آبجیمو به دنیا نمیدم
توضیح: عکس=تولد یک سالگی فاطمه به بهونه ی اینک 11خرداد تولدشه.3پرمیشه میره تو4 [ چهارشنبه 91/2/27 ] [ 6:18 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
ثانیه هایم به کدامین گناه محکوم به سکوت ابدی شده اند؟به کدامین گناه هرثانیه ی خسته ی روزهای خاکستری ِ من باید قرن ها طول بکشد؟من به کدامین گناه محکوم ام؟هیچ بویی از روزهایم به مشام نمی رسد،دیگر بوی لحظات ملتهب عشق لحظه هارا نوازش نمی کند...اینجا،این گوشه ِ دنج ِ تنهایی ِ بکر ِ من،حتی بوی تنفرومرگ نمی دهد...همه جارا گرد خاکستری ِ بی تفاوتی وابهام پوشانده است.انگار ابرها ساعت ها وشاید ماه ها وسال ها به جای باران،برف ِ بی خیالی برسر این ثانیه ها بارانده اند... من اینجا حیران وسرگردان،یخ زده ووحشت زده،با یک ابهام و ویک بغل علامت سوال بی جواب مابین گذشته و اینده ایستاده ام.گذشته که تکلیفش مشخص است!سوخت وخاکستر شد وسوزاند مرا و خاکسترکرد مرا بی آنکه خم به ابرو بیاورد.چه بازی ناعادلانه ای...گذشته سوخت ومن درتماشای این سوختن حساسیت عجیبی پیداکردم به یک یاد... گذشته سوخت و دردش آرام نگرفت و دودهای سیاهش را حواله ی آینده کرد و آینده غرق شد درابهام... ابهامی که مرا می ترساند....از پاگذاشتن در روزهای بعد می ترساند... نه کوله باری ازگذشته برایم مانده و نه امیدی و آرزویی در آینده...همه چیز مبهم...ومن چقدر هراس عجیبی دارم برای پرده برداشتن از روزها و پاسخ دادن به آن علامت سوال ها... من در پشت پوسته ی ضخیم ومحکمی که برای خودم ساختم،دراین صورتکی که لبخند بر دهانش دوختم وچشم هایی که ستاره اویزانشان کردم تا برق بزند،هیچ نیستم و هیچ نمانده از من و هیچ نماینده برایم ... من در حال بازسازی بازسازی همه چیزهایی هستم که خراب شد...غرور،احساس،شخصیت...حتی شاید وجدان،حتی خودم:*الهه ی سکوت*...بازسازی هر یک ازاین ها چقدر طول می کشد؟چقدر طول میکشد تا تکه های یک غرور پیوند بخورد و التیام پیدا کند؟چقدر طول میکشد تا زخم یک احساس ترمیم پیدا کند... *من را از من نخواهید...*من احتیاج به فرصت دارم تا خودم را بازسازی کنم... 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ.... نجوای2 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید... مضطر نوشت:دعام کنید خودمو پیداکنم... شرم نوشت:متن این پست تو دنیای مجازی یه عزیزی رو تو دنیای واقعیم رنجوند:(همین جا ازش معذرت میخوام:( ببخشم.باش؟ [ سه شنبه 91/2/26 ] [ 8:0 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
قلمم دوباره یخ زده در زمانه ای که همه می گویند عصر،عصر ِ تکنولوژی ست من هم به دکمه های کیبوردم پناه می آورم برای نوشتن چند خط حرف دل نمی دانم مشکل از من است یا از آسمان،ولی هوا عجیب نفس گیر شده...نفس هایم را عمیق میکشم تا اکسیژن سلول هایم را فراهم کنم،اما فقط دود نصیبم می شود...سلول هایم سرفه می کنند ومن... دلم می خواهد گوشه ای از آسمان رادر دستانم بگیرم و آن را قدری پایین بیاورم...دلم *نفس*میخواهد... دیگر نمی توانم پشت پنجره بایستم واز منظره ی روبه رو لذت ببرم...مشکل ازمن است یا پنجره کوچک شده...؟شاید هم منظره.. دلم می خواهد یک کوله پشتی ام را جلویم بگذارم،وسایلم را بردارم،کوله بر پشت بروم...آنقدر بروم که دیگر هیچ کس نباشد...می خواهم بروم.واین تنها چیزی است که می دانم:*رفتن* دلم *رفتن* می خواهد تا خلوت کند با خودش...برود تا شاید بفهمد با خودش چندچند است! این روزها عجیب تنهایم...حتی اشک هم ترکم کرده است...من مانده ام بابغضی که نمی شکند و دل می شکند...
نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....
مضطر نوشت:دعام کنید خودمو پیداکنم... توضیح:ببخشید پرت وپلانوشتم...پشت سیستمی بود.گفتم شاید عقده دل وا شود اما نشد...:(
[ دوشنبه 91/2/25 ] [ 10:50 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
سلام دبیرای عزیزم...این بار خط خطی میکنم به یادهمه شما وروزهای خوش باشما بودن: یادم میاد روزهای مدرسه رو روزهایی که هردردی که بود،پاتو که اونجا میذاشتی جز خنده هیچی نبود جز شادی و شیطنت هیچی نبود سال آخر،همش غر میزدیم... اخه کی تموم میشه این روزهای مدرسه...:(؟ خسته شدیم...:( ازاین هرروز اومدن و رفتن ها از هرروز درس خوندن ها... ازاینکه باهامون مثل بچه ها رفتار میشه!!!:( :) عشق دانشگاه و خیال رشته ی مورد علاقمون داشت مارو میکشت... حالا الان... رسیدیم به دانشگاه... بعضی ها به همون رشته ای که خواستن رسیدن و بعضی ها هم مثل من نرسیدن ولی به هرحال الان هممون دانشجوییم چه حال و هوای غریبیه:(دوست داشتم فردا مدرسه بودم واسه درس نخوندن تو ساعتی که قراره جشن برگزار بشه حرف بزنیم و واسه پیچوندن بقیه درس ها برنامه بریزیم دلم وایه جیغ کشیدنای تومراسما تنگه:( دلم واسه غرزدن موقع بالا رفتن ازپله های طبقه دوم تنگه:( دلم واسه اینکه دبیرا بهم بگن یه دقیقه آروم بگیر تنگه:( دلم واسه اینکه از شلوغیم و صدای بلندم شکایت کنید تنگه:( دلم واسه مکان مخصوصی که همیشه تو حیاط بااکیپمون جمع بودیم تنگه:( دلم واسه اینکه دبیرا بگن همه اتیشای کلاسمون زیر سرمنه تنگه...:( :))) دبیرای عزیزم:دلم واستون تنگه.... هیچ جانمیشه لحظات تو مدرسه رو بازسازی کرد... می دونم همتون می دونید چقدر دوستون دارم:) می دونمم که همتون دوسم دارید:))) ازهمین جا دست تک تکتون رو می بوسم...
نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....
دلتنگ نوشت:دلم واسه امتحان کنسل کردنا تنگه...:دی [ دوشنبه 91/2/11 ] [ 10:10 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
دیگر وقت رسیده از این واژه ها دست بشوییم
درد مادر دراین واژه ها نمی گنجد
غربت پدر را نمی توان با این واژه های بی سروسامان توصیف کرد
درد یتیمی فرزندان علی قابل لمس نیست
ای وای من...مادرم
مدینه تا کی می خواهی سکوت کنی؟
این همه سال سر زیر برف کردنت کافی نبود؟
صورت مادرمان را،فرزند پیغمبر را،عزیز دل علی را نیلی کردند وسکوت کردی
پهلوی مادرمان شکست و قدش خمیده شد و سکوت کردی
محسن را نشکفته پرپر کردند سکوت کردی
علی را دست بسته در کوچه هایت آزاردادند و سکوت کردی
دیدی بقیع چه مظلوم شد و سکوت کردی
تاکی مدینه؟کافی نیست؟ مدینه زبان باز کن خسته ایم،دل شکسته ایم مدینه زبان باز کن شاید پدر ،مادرمان را غریبانه به خاک سپرد تا دوباره مردمانت بی حرمتش نکنند
مدینه چشم بازکن،غربت شیعه را ببین تاکی میخواهی نمکدان بشکنی مدینه؟ مگر تو مدینة النبی نیستی؟ مدینه زبان باز کن نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....
نجوای2 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید...
هق هق نوشت:مادرم...چه کردند باتو؟مادرم.... ملتمس نوشت:این شب های عزیز التماس دعا [ سه شنبه 91/2/5 ] [ 5:55 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |