کاتیــــــ ــا | ||
ثانیه ها در هم تنیده شده اند همه چیز هم زمان اتفاق می افتد آنقدر شلوغ شده ست که فقط دنبال سکوت می گردم میل عجیبی دارم که همه را بگذارم کنار گوشی ام را خاموش کنم یک ترم و شاید یک سال از دانشگاه مرخصی بگیرم از همه حلالیت بگیرم و بروم ... جایی که دیگر هیچ صدایی به گوشیم نرسد از این تکرار کلافه ام از این درجا زدن خسته ... گاهی انگار قرعه " ـــنهــــ " افتاده توی دل ثانیه هایت که هرچیزی که می خواهی نشود که هرکاری که می خواهی نشود که هر کسی که می خواهی نشود و چقدر دلم رنجیده از این همه نشدن ها ... باید برم با خودم و خدا خلوت کنم باید بپرسم از او که چرا این همه "ـــنهــ " ؟ چرا این همه محال و غیر ممکن و نباید و ممنوع و ارزو و خط قرمز جلوی راهم ست؟ چرا این همه درجا زدن؟ چرا این همه .... می دانی نه تقصیر توست و نه تقصیر من اما یک گوشه ی قلبم خالی شده ... یک خلاء عمیق که هرکاری میکنم نمیشود نادیده گرفتش ... لرزش دست هایم را نادیده میگیرم میگویم از خستگی ست کلافگی ام را میگویم از شلوغی ست سر درد هایم را میگویم بخاطر ناراحتی ها و خستگی های این مدت ست اما این گوشه ی ِ خالی دلم فقط و فقط بخاطر تمام آن محالات ست انگار لج میکنم با خودم ،با احساسات لجوجم، با زندگیم ... گاهی ساعت ها زل میزنم به جاده ای که همیشه سر و ته آن یک جای تکراری ست آهنگی که برای بار اِنُم توی گوشم تکرار می شود ولی باز دست از این تکرار برنمیدارم... لج کرده ام ... مث همان کودکی که پا به زمین می کوبد و خواسته اش را هربار بلندتر فریاد میکند هربار خواسته ام را بلندتر سکوت میکنم ... می خواهم با سکوتم به همه دنیا بفهمانم که فقط من بودم که خواستم نه او خواست نه خدایمان ... پیش هیچ مشاوری هم نمی روم ! دردم را به هیچ کسی هم نمی گویم ! این درد باید توی دل خودم بماند ! تا خود خدا درمانش کند لج کردن یعنی این !!
مخاطب ندار نوشت!! : خودمم نفهمیدم چی نوشتم ! دنبال مخاطب نگردید ! نداره ! دور نوشت: قرار بود فقط ماه باشی ... نه انقدر دور ... نه انقدر ... [ دوشنبه 92/9/4 ] [ 10:29 صبح ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
سکانس اول ؛ 2اردیبهشت 1392 ؛ 5 صبح : همه خواب بودیم ... صدای زنگ گوشی بابا همه رو بیدار کرد عمو علی بود گفت حال عمو محمد بد شده و بردنش بیمارستان.ماهم سریع خودمون رو برسونیم بیمارستان بابا رفت سریع نماز بخونه که بره بیمارستان گوشی بابا دوباره زنگ خورد ... عمو علی اصغر بود ... بابا داشت نماز میخوند ... جواب دادم ... صدای گریه عمو می اومد ... نمیتونست حرف بزنه ... پسرش گوشی رو ازش گرفت ... گفتم عمو چی شده؟ گفت ....... "عمو تمام کرده ... سریع بیایین سمنان ..." نشستم رو زمین ... بابا نمازش تمام شد ...
سکانس دوم ؛ 27 آبان 1392 ؛ ساعت یک ظهر
گوشیم پشت سر هم زنگ میخورد ... دخترخالم بود وقت نداشتم جوابشو بدم.دانشگاه بودم سر آزمایشگاه مانتو آزمایشگاه رو که پوشیدم گوشیم رو دوباره نگاه کردم دیدم چندبار دیگه هم دختر خالم زنگ زده استاد هنوز کلاسو شروع نکرده بود و کلاس شلوغ بود جواب دادم و گفتم نمیتونم حرف بزنم سر کلاسم دختر خالم همش میپرسید کی میرسم خونه پرسیدم چی شده ... گفت " بابابزرگ فوت کرده ...." با اینکه میدونستم حالش خیلی بده و آمادگی داشتم اما یهو هنگ کردم ... خودم که نمیتونستم حرف بزنم دوستم رفت به استاد گفت چی شده و .... نفهمیدم چجوری مانتو آزمایشگاه رو دراوردم و چجوری رسیدم خونه ... اما دوساعت بعد توی غسالخونه ... بالا سر بابابزرگ بودم ... دیگه نفس نمی کشید ... دیگه نبود ... توی فاصله 6 ماه دوتا شمع از خانوادمون خاموش شد ...
سکانس سوم ؛ 1 آذر 1392 ؛ مزار
داشتم لابه لای قبرها میچرخیدم ... جمعه ها مزار خلوته ... به عکس روی قبرها نگاه می کردم .. به همه اون هایی که میشناختم و کنارم بودن ... باهاشون سر یه سفره نشسته بودم ... اما حالا نیستن ... مث من که یه روزی نیستم ...
- خدایا هروقت وقت رفتن من شد با مرگ ناگهانی منو ببر ... آمین ... [ جمعه 92/9/1 ] [ 3:47 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |