کاتیــــــ ــا | ||
ثانیه هارا یک به یک قدم زدم،تمام پیچ وتاب روزها را خسته شدم...پای ان بید مجنون امیدم را آب دادم...نباید از نفس بی افتم!من باید تا دنیا دنیاست منتظر باشم برگردی......... برگردی تا حداقل نمازم را بخوانی...من بین دنیا بی تو وباتو بودن معلق مانده ام.می فهمی؟!یعنی بین مرگ و زندگی.... تومی آیی...باید بیایی!! تو خیلی به من و این زندگی بدهکاری.به این ثانیه ها هم...به این شکسته های وجودم هم......به این احساس فروخورده هم... تو برای بدهکاری ات به همه ی این ها،برای بدهکاری ات به زندگی من باید برگردی... تا حسابت را با دل من صاف نکنی حسابت با خدایمان صاف نمی شود...
آخر می دانی!وقتی رفتی داشتم نماز حاجت می خواندم...با رفتنت...درست لحظه ی رفتنت بود که نمازم شکست...دلم شکست...احساسم شکست.....غرورم شکست.....وجودم شکست.... پر پروازم شکست...هیچ کدام این ها اگر بازخواست نداشته باشد ،نازنین دل الهه ی آشفته ،شکستن نمازم بازخواست دارد... باید برگردی و جواب بدهی...باید جواب آن نماز و همه ی نماز های بعدی ام را که شکسته خوانده ام بدهی...من بعد از رفتنت همه ی نمازهایم را شکسته خوانده ام...چون بعد از رفتنت مسافر بوده ام در این دنیا... چون بعد از رفتنت دراین سرزمین مرا جایی نیست...من بعد از تو به هیچ سرزمینی تعلق ندارم............یک حباب معلق که دلتنگی هر لحظه به سویی میکشاندش...من همه ی نماز هایم را شکسته خوانده ام تا برگردی...تا برگردی و بشوم مقیم دل تو...آن وقت است که نمازهای دلم کامل می شود... برگرد...محض خاطر نمازهای شکسته ی دلم برگرد...
نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ. *** جنون نوشت: بوی محرم و شال عزا.... عاشوراهایم طعم جنون گرفته...
[ دوشنبه 91/8/8 ] [ 12:19 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
حال خودم را نمی فهمم صبرم عصا به دست خسته از این همه ثانیه های بی جواب ِ پیموده شده دلم ناگهان میگیرد... چشم هایم روی یک نقطه سرگردان می ماند ضربان قلبم اشفته و نامنظم.... نه! بی دلیل نیست... این هم از همان دروغ های تکراری ِ روزانه است! فقط یک خاطره ی شیرین دور دست قاب چشم های اشنای گمشده عطر یک غریبه ی ..... این روزها حال خودم را نمی فهمم دست هایم بیشتر از همیشه می لرزد و افکارم از همیشه اشفته تر تپش های قلبم ....نامنظم تر این روزها حتی خودت هم نمی توانی مرهمی برای دلتنگی هایم باشی حتی خودت نمی توانی جای خالی ات را پر کنی این روزها فقط میخواهم بنشینم در حیاط جمکران چشم بدوزم روی گنبد فیروزه ای انقدر اشک بریزم... تا همان جا خوابم ببرد... شاید برای همیشه.... نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ. *** مخاطب نوشت: مخاطبم...غریبه دیوانه نوشت: این بار قسم خورده ام... خیالت راحت...:( مضطر نوشت: خدایا...یک نگاه... سردم شده در این دنیا
[ جمعه 91/8/5 ] [ 7:23 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
نشسته ام کنار ماه چشم هایم را بسته ام همسفر با خاطره هایم... به گذشته ها...دور و نزدیک... جاده ی خاطره هایم پراز هزاران نام... بعضی از کوچه ها دلت می تپد...دست هایت می لرزد... بعضی کوچه ها مردمک چشمانت را سرگردان میکند بعضی کوچه ها فرار میکنی از ان ها... بعضی نام ها... امان از ان هایی که قاصدکت کردند... بعد رهایت کردند... شدی معلق در هوا بین حس های ناشناخته... نجوای 1: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ. **** سکوت نوشت: بعضی اسم ها رو بعضی ادم ها رو نمیدونی کجای دلت بذاری دردم از دوست و درمان نیز هم...
[ سه شنبه 91/8/2 ] [ 8:54 عصر ] [ الهـه سـکــوت ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |